عصرتبریز – بهنام عبداللهی: اگر تاکسیهای آنلاین پا به عرصه نمیگذاشتند، اینهمه جوان چه میکردند؟ پاسخ این سوال آسان است: کار خاصی نمیکردند؛ همانطور که اکنون نیز بیش از ۳میلیون جوان در ایران بیکار به شمار میآیند.
اما حداقل سرمان را مشغول کردهایم. این را رانندگان تاکسیهای آنلاین میگویند؛ رانندگانی عمدتا جوان و تحصیلکرده که به این باور رسیدهاند که برای زندگی باید بیکار نماند، حتی اگر آن کار در شان تو و تحصیلاتت نباشد.
نتیجه ماهها همسفری با رانندگان جوان تاکسیهای آنلاین آن هم دو یا شاید سهبار در روز، شنیدن داستانهایی کوتاه و جالبی است که وضعیتی کلی و دورنمایی از احوالات جوانان در اختیار شما میگذارد. داستانهایی آمیخته با دغدغه، زحمت، تلاش و در عین حال ناامیدی، رنج و هیچ. شما را در ادامه به خواندن چندداستان دعوت میکنیم.
پرده اول: از ما بنویسید لطفا، از ما و تمام بیکاریهایمان
او زودتر از من رسیده است. از دور چک میکنم، ماشین پراید سیاه است با همان شماره پلاکی که روی صفحه موبایل من نمایش داده میشود. شاید عصبانی شده باشد که چرا معطلش کردم؛ اما سوار که میشوم میبینم نه اینطور نیست.
برای بیکاری جوانان کاری بکنید، بنویسید که فلانی بعد از سالها تحصیل در دانشگاه حالا با تاکسی آنلاین کار میکند.
من شما را جایی ندیدهام؟ این را حسین میپرسد، راننده ۲۳سالهای که از لهجهاش میتوان فهمید اهل تبریز نیست، حتی بعد از کمی رانندگی و سردرگمی در کوچهها و خیابانها، میتوان دریافت که اصلا در تبریز زندگی نکرده است.
میگویم: نمیدانم شاید جایی دیده باشید. و بعد خودم را با موبایلم مشغول نشان میدهم. او زل میزند به من که آیا میتواند به یاد بیاورد که کجا دیده است. فهمیدم؛ در آن برنامه تلویزیونی که صحبت میکردید.
همانطور که حدس میزدم درست حدس زد. چند مدت پیش میهمان یک برنامه تلویزیونی بودم. حسین میگوید برنامه را دیده و خیلی خوشش آمده است. بعد از اینکه مطمئن میشود خبرنگارم و مقصدم از این سفر، دفتر یکی از نمایندگان مجلس است، میگوید: خواهش میکنم برای بیکاری جوانان کاری بکنید، بنویسید که فلانی بعد از سالها تحصیل در دانشگاه حالا با تاکسی آنلاین کار میکند.
میگویم که فکر میکنی نگفته و ننوشتهایم؟ اما تفاوت چندانی نمیکند. میگوید: هرروز بنویسید، هر مسئول را دیدید بپرسید که میداند چقدر از جوانان بیکار هستند؟
سکوت میکنم. سکوت میکند. نقشه را اینور و آنور میکند، از خیابان اصلی به یک کوچه فرعی میپیچد و بدون اینکه چیزی بگویم میگوید: حتما مسئولان به آماری اشاره میکنند که چندمیلیون شغل ایجاد کردهایم. ما که چیزی نمیبینیم.
با اینکه در ترافیک ماندیم، سردرگم شدیم و نیم ساعت هم علاف، اما بالاخره تابلو دفتر نماینده مجلس پیدا میشود. دفتر ارتباطات مردمی دکتر…؛ ۳۵۰۰تومان را به حسین میدهم، میگیرد و میگوید: بسپارید برای جوانان دنبال شغل باشند، الان چیزی از این مهمتر نیست. هرچند خودم نمایندهای نیست که التماسش را نکرده باشم.
پرده دوم: ترحم، هرگز!
میگویم ببخشید کمی عجله دارم. میگوید: چشم الان از نزدیکترین و کمترافیکترین مسیر شما را میرسانم. مرد جوانی با موهای آشفته که یک در میان سفید شدهاند. سیاه پوشیده است. و کفشهایی به پا دارد که هرچند پاره نشدهاند، اما رنگ و کیفیت خود را کاملا باختهاند.
پراید نقرهایاش هم حال خوشی ندارد. این را از صدایی که در هر دستانداز به گوش میرسد میتوان فهمید. تا آخر سفر نشد که اسمش را بپرسم؛ حتی نشد که اسمش را بگوید.
موبایلش زنگ میزند؛ موبایلی که ضدخراشش شکسته است. آن را از آهنربایی که کنار فرمان چسبانده برمیدارد و جواب میدهد. دوستش است. دوستی نسبتا قدیمی که گویا جایی باهم کار کردهاند و حالا مدتهاست که از همدیگر بیخبرند.
نمیتوانم کار ثابتی قبول کنم. اما این تاکسی آنلاین اینش خوب است که هروقت میخواهی کار میکنی. هیچکس برایت ساعت کاری تعریف نمیکند.
به دوستش تبریک میگوید که استخدام یک اداره خوب در تبریز شده است. دوستش انگار به او یک پیشنهاد کاری میدهد: کار در غذای تلفنی داییاش.
میگوید: نه بابا… علی نمیتوانم. پسر ۲سالهام مشکل کبد دارد. با همسرم مجبوریم هر چندمدت یکبار برای مداوا او را به تهران ببریم. برای همین نمیتوانم کار ثابتی قبول کنم. اما این تاکسی آنلاین اینش خوب است که هروقت میخواهی کار میکنی. هیچکس برایت ساعت کاری تعریف نمیکند.
میگوید عموی خودش غذای تلفنی دارد و برای توزیع غذا بین مشتریان ماهی ۲میلیون و ۴۰۰هزار تومان پول میدهد اما بهخاطر شرایطش رد کرده است.
گوشی را قطع میکند. رو به من میکند: ببخشید سر شما را هم به درد آوردم. آه میکشد. دوباره به من خیره میشود: با این دوستم در کارخانهای همکار بودیم. دایی بزرگش رئیس اداره … است. الان استخدام شده.
به مقصد میرسیم. بچه بیمارش حسابی حالم را گرفته است. ترافیک را بهانه میکنم تا بهجای ۳هزار تومان، ۵هزارتومان بدهم و بقیهاش را نگیرم. اما قبول نمیکند. به هیچ وجه قبول نمیکند.
پرده سوم: پارسال چند بود، امسال چند شد؟
از دستش عصبانیام. با اینکه تاکید کردم از چایکنار برود تا به ترافیک نیفتیم، مسیرش را دقیقا طوری تنظیم کرد که از پرترافیکترین نقطه شهر آن هم ساعت ۱ بعد از ظهر سردرآوردیم. اما او که نمیخواست اینطوری بشود!
با اینکه موهای ریخته و ریش پرپشتش، تشخیص سنش را برای آدم سخت میکند، اما معلوم است که جوان است. حداقل از شلوار لی و تیشرت نوشتهداری که بر تن کرده است، میتوان به سن زیر ۳۵سالش پی برد.
گوینده رادیو میگوید: از صبح امروز خبرهایی مبنی بر برکناری مدیرعامل شرکت خودروسازی سایپا شنیده میشود اما تا به این لحظه مدیر روابط عمومی سایپا این خبر را تایید یا تکذیب نکرده است.
هه! اینها هم… با این عبارت سر حرف را باز میکند: پارسال باتری اتمی این ۲۰۶ را ۳۰۰هزارتومان خریده بودم. حالا چندروز پیش به همان مغازه رفتم گفت ۶۸۵هزار تومان.
میگوید: یک جفت لاستیک شده یک میلیون تومان. البته آن بیکیفیتها را نمیگویم، تایرهایی که دوام داشته باشند حداقل جفتش ۱میلیون تومان شده است درحالی که پارسال حدود ۵۰۰تومان بود. مگر در یکسال چقدر میتوان قیمتها را بالا برد؟
علاقه چندانی به بحث ماشین و قطعاتش ندارم؛ برای همین هی از شیشه بیرون را نگاه میکنم تا بلکه این بحث را تمام کند. میگوید: امویام ۱۱۰ را میبینی؟ میگویم کدام؟ میگوید همان که الان از جلویمان رد شد، پارسال ۲۱میلیون تومان بود الان ۵۱میلیون تومان شده است.
چنددقیقه که گذشت دیگر من را فراموش کرد. دیگر به تایید من احتیاج نداشت. اعتراض خودش را اعلام میکرد. برایش مهم نبود کسی بشنود. چون آنهایی که باید میشنیدند، نبودند.
پرده چهارم: با این ماشین چرخ یک خانواده ۴نفره را میچرخانم
کیفم را بیزحمت بدهید بگذارم عقب. این کار را برایش انجام میدهم. میگوید: ببخشید از دانشگاه میآیم برای همین کیفم را یادم رفته که از روی صندلی بردارم. با لبخندم نشان میدهم که اصلا مشکلی ندارد.
میپرسم دانشجو هستید؟ میگوید: بله دانشگاه آزاد، ترم ۴ رشته ادبیات فارسی هستم. بیآنکه سوال دیگری بپرسم، تعریف میکند: شهریهها پدرمان را درآورده است. حالا ماها که زیرشاخه علوم انسانی هستیم، باز شهریهمان از رشتههای عملی و کاربردی کمتر است؛ بیچاره آنها …
اعتراض میکند که نقشه موبایلش باز قاطی کرده است. خاموشش میکند و کنار میگذارد: انشاالله خودمان مسیر را پیدا میکنیم.
به رغم سر و صدای بیرون، سکوت سنگینی داخل ماشین حاکم میشود. میپرسم هرروز در این سیستم کار میکنی؟ میگوید: هرروز که… هروقت عصرها کلاس نداشته باشم کار میکنم؛ البته صبحها هم همینطور. داداش خودت که میبینی برای زنده ماندن و نفس کشیدن در این دوره و زمانه باید کار کرد.
اما به مقصد که میرسیم، میفهمم پدر مریضی دارد. و نهتنها برای خودش، بلکه برای نفس کشیدن خانوادهای ۴نفره کار میکند. من به مقصدم میرسم. پیاده میشوم. اما علیرضا ۲۱ساله، امشب باید چندنفر را به مقصدش برساند تا به مقصد خودش برسد؟