به گزارش عصرتبریز، حسین احمدیفرد در روزنامه قدس نوشت: مسعود پزشکیان، حالا دیگر با ادبیات ویژهاش شناخته میشود؛ رئیسجمهوری که پیچیدهترین معضلات و مشکلات را مثل مردم کوچه و خیابان میبیند و تحلیل میکند و انصاف اینکه تحلیل آدمهای کوچه و خیابان، عمدتاً پربیراه هم نیست و راهی به دهی دارد؛ چیزی که بسیاری از سخنرانیهای مطنطن با کلمههای فاخر گلوگیر، فاقد آن است. مسعود پزشکیان عالم سیاست را همان گونه میبیند که ما میبینیم.
خدایی که او از آن صحبت میکند، خدای عارفان و فلاسفه نیست؛ آن خدا، همان خدای آشنای ماست، همان خدایی که میشود پیشش گلایه کرد، نق زد که: «قربان خدا بروم که همه جوره دارد ما را میچلاند».
نمیخواهم درباره این ادبیات، نظریهپردازی کنم؛ حتی دفاع چندانی هم از آن ندارم؛ این ادبیات همچنان که لابد در بخشهایی میتواند کمککار حل مشکلات و معضلات باشد، در بخشهایی هم آسیبزاست؛ اما از پشت این ادبیات، یک نکته بسیار بسیار مهم پیداست و آن اینکه این ادبیات، ادبیات ساده اما صادقی است و از بستر تجربههای زیسته میآید و این بستر تجربههای زیسته، موهبتی است که بسیاری از مسئولان از آن محروماند و به ناچار برای خلق آن، به ادبیاتی متوسل میشوند که پیداست مصنوعی است و نه تنها اشتیاق و همراهی مخاطبان را برنمیانگیزد که آنها را بیشتر از گوینده، دور میکند.
ما آدمهای کوچه و بازار، از پشت ادبیات مسعود پزشکیان، شخصیتی را میبینیم که مثل خود ماست؛ و در این مثل ما بودن، نه دامی نهفته و نه خطری خفته. ما آدمهای کوچه و بازار، مسئولانی که سودای گفتوگوی تمدنها را داشتهاند یا معجزه هزارهها نامیده شدند هم کم ندیدهایم… آن شخصیتی که از ورای کلمات و جملات مسعود پزشکیان پیداست، منجی نیست، قهرمان نیست؛ آدمی است از جنس خودمان؛ که اگر بگوید «اینهایی که مدام میگویند جهادی، جهادی؛ بدانند که خودِ من وقتی جوان بودم همراه با بچهها، کارگری میکردیم، خانه ساختیم، مسائل بهداشت و سلامت را در همان مناطق محروم سامان دادیم» حرفش را قبول میکنیم. میدانیم راست میگوید و خالی نمیبندد.
برای همه پدرها و مادرهایی که سرریز مشکلات جامعه را در چارچوب شکننده خانواده خود میبینند و از نزدیک لمس میکنند اینکه مسعود پزشکیان بگوید: «بعد از آنکه همسرم در آن حادثه از دنیا رفت، من ماندم و بچههایم. سالها با آنها زندگی کردم. با آنها بحث میکردم؛ خیلی جاها حرف من را نمیپذیرفتند. من تلاش میکردم با گفتوگو قانعشان کنم، بعضی جاها قانع میشدند و بعضی جاها نه. اگر دعوا میکردم، آیا فکر میکنید از من اطاعت میکردند؟ قطعاً نه.
جامعه هم همین طور است؛ مردم برای من همانند فرزندان و خواهران و برادرانم هستند. نمیتوان با دعوا، تحکم و اجبار، آنها را به چیزی که میخواهیم برسانیم» آرامشان میکند. آنها از خلال این کلمات باور میکنند که خانواده رئیسجمهور هم خانوادهای است مثل خانواده خودمان؛ با انبوهی مشکلات ریز و درشت.
باور میکنند که مسعود پزشکیان، خودش، دخترش، پسرانش، دامادش، نوه و نتیجهاش، همه و همه در همان جادهای طی طریق میکنند که ما و زن و بچهمان داریم راه میرویم. این زندگی هیچ نکته برجستهای هم که نداشته باشد، دستکم آن قدر صادقانه هست که بشود، راه به راه از آن گفت و شاهد مثال آورد. کو؟ کدام بزرگوار را میشناسید که بتواند تا این اندازه درباره زندگی و تجربههای زیستهاش صریح و صادق باشد؟
اینکه آیا این آدمی که منجی نیست، قهرمان نیست، آخرش میتواند باری از دوش مملکت بردارد یا نه را گذشت زمان، معلوم میکند و قضاوت تاریخ؛ اما نقداً همین که میدانیم این آدم هم مثل خودمان درگیر همین مشکلاتی است که ما با آنها دست و پنجه نرم میکنیم، برایمان تسلای خاطر است.
میدانیم این آدم هم مثل ما معنای گران شدن نان و تخممرغ و روغن و پیاز را میداند؛ میداند شرمنده زن و بچه شدن چه دردی دارد؛ و میداند این مشکلاتی که دههها گریبانگیر جامعه شده، چه روزگاری از آنها سیاه کرده است. همین هم برای ما مردم کوچه و بازار غنیمت است.









































