عصرتبریز- مریم پورعلی: هوا بوی برف گرفته. از همان بوهایی که آدم را میبرد به روزهای کودکی، به خاطراتی که گم شدهاند لابهلای سرمای زمستان. خیابانهای تبریز خیساند، ماشینها آرام حرکت میکنند و بخار گرمی که از چایفروشیهای کنار پیادهرو بالا میرود، با هوای سرد درهم میآمیزد. دستهایم را در جیب فرو میبرم و شالگردنم را محکمتر دور گردنم میپیچم.
زمستان، روی این شهر ردپا گذاشته، اما انگار هنوز منتظر است کسی بیاید و با او به گفتوگو بنشیند. تبریز، شهر خودم، در زمستان هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد، اما چرا کمتر کسی به آن گوش میدهد؟ اینجا، در تبریز خودم، حتی زمستان هم به نظر فراموش شده بود. انگار تمام آن هیجانها را از دست داده بودیم.
تصمیم گرفتم این زمستان را دوباره زندگی کنم. سفری کوتاه اما عمیق، به نقاطی که در زمستان حال و هوای دیگری دارند؛ جایی که میشود سردی را حس کرد اما از گرمای لحظهها لذت برد. این سفر از پیست اسکی سهند شروع شد، از هیجانی که برف را زیر پا زنده میکند، و به عینالی و ائلگلی رسید، به سکوتی که زمستان در آغوشش گرفته است.
روز اول: پیست اسکی سهند، سفیدیِ بیانتها
سحرگاه راه افتادم. جادهی پیست در مهی نازک فرو رفته بود. برفهای شب گذشته هنوز روی زمین نشسته بودند و دانههای تازه، با وزش باد، نرم روی شیشهی ماشین فرود میآمدند.
وقتی به پیست رسیدم، دوستانم آمادهی یک روز پرهیجان بودند. کفشهایم را در برف فرو کردم، تیوب را محکم گرفتم. یکی از دوستانم خندید و گفت: نگران نباش! فقط سر بخور، توقفش دست خودت نیست!
خندهی همه بلند شد، اما لحظهای که تیوب در سراشیبی رها شد، هیجان با ترسی شیرین همراه شد. باد به صورتم میخورد، برف از دو طرفم بلند میشد، و قلبم با هر پیچ و تابِ تیوب، تندتر میزد.
چند ثانیه بعد، تیوب با تکانی نرم در برفهای انباشته متوقف شد. هنوز هیجان در وجودم بود، نفسهایم تند شده بود. دستهایم را از برف تکاندم، از جایم بلند شدم و نگاه کردم؛ بالا، جایی که از آن سر خورده بودم، کوچک به نظر میرسید.
خندهای روی لبم نشست. کمی آنطرفتر، پسرکی کوچک با ذوق تیوبش را روی برف میکشید. مادر به او نگاهی کرد و گفت: قدیما پیست خلوتتر بود. امکانات کمتر بود، ولی انگار دل و دماغ بیشتری داشتیم.
پدر دستهایش را در جیب کاپشنش فرو برد، نگاهی به پیست انداخت و گفت: آره، تقریباً هر سال. بچهها اینجا رو دوست دارن، ما هم جز چند جا، جای دیگهای نداریم که تو زمستون بیایم.
– اون موقعها اسکی هم میکردید؟
پدر خندید، سرش را تکان داد و به دوردست نگاه کرد: یه بار امتحان کردم، اما افتادم و کمرم درد گرفت! از اون به بعد، فقط همین تیوبسواری… البته اگه یه روز امکانات حرفهایتر بشه، شاید بچهها بخوان یاد بگیرن.
باد وزید، صدای خندهی کودکان میان سفیدی برف پیچید. شاید روزی، این پیست فقط برای تفریح سادهی خانوادگی نباشد. شاید روزی، پسرک تیوبش را کنار بگذارد و روی چوبهای اسکی، اولین سرخوردن واقعی را تجربه کند…
اما زمستان تبریز فقط هیجان نیست؛ گاهی هم آدم را وادار میکند که در دل سرما، سکوت را بشنود، در جایی مثل عینالی، جایی که کوهها در مه فرو رفتهاند و زمستان، قصههایش را آرامتر زمزمه میکند.
روز دوم: عینالی، بالاتر از ابرها
بعد از روز پرهیجان در پیست اسکی سهند، جایی که صدای خنده و فریاد کودکان در سراشیبیها با صدای سُر خوردن تیوبها آمیخته شده بود، انگار دلم جایی آرامتر میخواست؛ جایی که بتوانم در سکوت زمستان خلوت کنم. این شد که تصمیم گرفتم به عینالی بروم؛ تپهای که همیشه در زمستان برایم مثل رازهای آرام طبیعت بوده است.
وقتی به پای تپه رسیدم، هنوز هوا گرگ و میش بود. جادهی پیچدرپیچ با نردههای چوبی احاطه شده بود و رد لاستیکها نشان میداد که چند نفر زودتر از من اینجا بودهاند.
قدمهایم را آرام برمیداشتم. برف زیر پایم فشرده میشد و صدای خشکی میداد. کمکم شهر از زیر مه بیرون آمد؛ سقفهای پوشیده از برف، دود کمرنگی که از دودکشهای خانهها بالا میرفت، و کوههای دوردست که قلههایشان در آفتاب صبحگاهی میدرخشیدند.
در نیمهی راه به کافهای کوچک رسیدم. بوی چای دارچینی از لابهلای بخاری که از درِ نیمهباز بیرون میزد، دلنشین بود. داخل که رفتم، چند نفر دور بخاری ایستاده بودند.
پرسیدم: اینجا زمستونا هم مشتری دارید؟
مرد پشت پیشخوان لبخند زد و قوری را روی چراغ گذاشت: «زمستونا کمتر کسی میاد بالا، ولی اونایی که میان، قهوهی داغمون رو فراموش نمیکنن.»
فنجان چای را گرفتم و از کافه بیرون زدم. روی نیمکتی نشستم و شهر را تماشا کردم. از اینجا، تبریز مثل نقاشیای آرام و بیحرکت به نظر میرسید.
روز سوم: ائل گلی؛ دریاچهای که زمستان را به آغوش کشیده است
صبح که رسیدم، آسمان خاکستری بود و مه نازکی روی سطح دریاچهی نیمهیخزده نشسته بود.
جایی که در تابستان، جای سوزن انداختن ندارد، حالا خلوتتر از همیشه بود. درختان سپیدپوش، سکوتی سنگین داشتند.
قدمهایم را روی مسیر سنگفرششده که به عمارت وسط دریاچه میرسید، آهستهتر برداشتم. میان درزهای سنگها، برفها بهنرمی جا خوش کرده بودند، و هر قدم، صدای خشخش آرامی به گوش میرساند.
روی یکی از نیمکتها نشستم. دریاچه، با سطح یخزده و رگههای باریکی از آب که هنوز در برابر سرما مقاومت میکردند، زیر نور کمرنگ خورشید، جلوهای رازآلود داشت.
زمستان ائل گلی هنوز در سکوت نشسته است، اما شاید روزی کسی بیاید و این خواب سفید را بیدار کند.
شاید روزی، صدای اسکی روی یخ، موسیقی خیابانی در هوای سرد، و بازاری از فانوسهای نورانی، سکوت را بشکنند. شاید روزی، زمستان تبریز را مثل تابستانش جشن بگیریم، نه فقط در قاب خاطرات، که در دل همین روزهای سرد، در هوای زندهای که فقط منتظر شنیده شدن است.
پایانِ سفر، آغازِ فکرها
در راه بازگشت، به این فکر میکردم که این شهر چقدر ظرفیت دارد که هنوز کشف نشده. اگر تبریز در تابستان زنده است، چرا زمستانش را هم زنده نکنیم؟
بازارهای زمستانی، جشنوارههای برفی، پیستهای حرفهایتر، و کافههای گرم در دل برف… شاید اینها چیزی باشد که این زمستان سفید، کم دارد.
برف همچنان روی خیابانها مینشست، اما اینبار برایم تنها دانههای سردی که روی زمین آب میشوند نبود. هر دانه، فرصتی بود که میتوانست یا از بین برود، یا روی هم جمع شود و چیزی ماندگار بسازد.