به گزارش عصرتبریز، هنوز سپیده سر نزده بود و تاریکی شب همچون پردهای ضخیم، چهره شهر را پوشانده بود. سکوت سنگین سحرگاه، ناگهان با زوزههای مرگبار موشکهایی که سینه آسمان ایران را شکافتند، درهم شکست. مردم با چشمانی ناباور و دلهایی هراسان، از خواب پریدند. مادران پریشان، جگرگوشههایشان را چون گنجی گرانبها در آغوشهای لرزان فشردند. با نخستین موج تهاجم رژیم صهیونیستی، آژیر خطر در رگهای وطن به صدا درآمد. اما پیش از آنکه ترس، ریشههایش را در خاک جان بدواند، قلبهای سرخپوشان هلال احمر به تپش افتاد. بیدرنگ و بیتردید، لباس خدمت را به تن کردند؛ نه از سر وظیفه، که به رسم مهر. پا در مسیری گذاشتند که بوی خون میداد، طعم آتش و اشک داشت، اما روشناییاش از جنس ایثار بود. آنها رفتند تا در تاریکی جنگ، فانوسی باشند از امید، از مهر، از نجات.
در جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی بر علیه ایران، نیروهای بسیاری با هدف مدیریت بحران و تامین امنیت، آستین همت بالا زدند. در میان این خیل ایثارگران، امدادگران فداکار جمعیت هلال احمر، سربازان خط مقدم انسانیت بودند که از همان ساعات اولیه تجاوز، در قلب حادثه حاضر شده و به یاری مصدومان شتافتند. روزهای پر تنش این تجاوز ناجوانمردانه، توام با سختیها و تجربههای تلخ اما ارزشمندی بود که در دفتر خاطرات این سرزمین ثبت شد. این امدادگران از لحظات آغازین بمباران هوایی کشور، در صحنه حاضر بودند و با تمام توان، تلاش کردند تا مرهمی باشند بر زخمهای هموطنانشان.
تبریز در خط مقدم مقاومت
تبریز یکی از شهرهایی بود که در ساعات ابتدایی جنگ، آماج حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی قرار گرفت. صدای مهیب انفجارها، تن شهر را لرزاند و دود و شعلههای آتش، آسمان را در سیاهی فرو برد. در این میان امدادگران هلال احمر تبریز، بیمحابا به دل خطر زدند؛ با دستهایی آماده برای نجات، و دلهایی سرشار از ایثار.
در صف نخست این فرشتگان نجات، نام محمد احمدی میدرخشد؛ سرپرست جمعیت هلال احمر شهرستان تبریز و یکی از امدادگران فداکاری که سالهاست با تمام توان در مسیر خدمت به مردم ایستاده است. او که از سال ۱۳۷۴ بهعنوان امدادگر داوطلب به هلال احمر پیوسته و درباره آغاز این مسیر چنین میگوید: «علاقهام به هلال احمر از همان کودکی در دلِ من جوانه زد. زمانی که پدرم در این مجموعه فعالیت میکرد و هنوز هم خاطره روزهایی که با لباس سرخ به یاری مردم میشتافت در ذهنم زنده است. کارهای انساندوستانهاش برایم الهامبخش شد، همیشه در دل آرزو داشتم روزی عضوی از این خانواده باشم.»
احمدی پس از شرکت در دورههای آموزشی، با فعالیتهای امدادی آشنا شد و علاقهاش به این حوزه روزبهروز بیشتر شد. او با شور و شوقی برخاسته از دل میگوید: «امدادگری تنها یک حرفه نیست؛ بلکه جلوهای از عشق، ایثار و فداکاری است. مأموریت ما کاملاً مشخص است: هرجا نیازی به یاری باشد، هلال احمر حضور دارد. ما باور داریم که حتی اگر شرایط سختی مانند جنگ پیش بیاید، هلال احمر با ایمان و تعهد در صف نخست خدمت خواهد ایستاد.»
او و تیمش از نخستین ساعات آغاز بمباران هوایی تبریز در مرکز جمعیت هلال احمر حاضر بودند و با تمام توان تلاش میکردند تا هرچه سریعتر خود را به محل حادثه برسانند و مانع از آسیب بیشتر به هموطنان شوند.
سرپرست جمعیت هلال احمر شهرستان تبریز درباره نخستین روز حملات رژیم صهیونیستی چنین روایت میکند: «صبح روز نخست حمله، هنوز هوا روشن نشده بود که خود را به پایگاه هلال احمر رساندم. هیچ مجالی برای درنگ نبود. با فرماندهی مدیرعامل جمعیت هلال احمر استان دکتر منجم و با هماهنگی مرکز کنترل عملیات معاونت امداد و نجات استان، همراه همکارانم راهی مناطقی شدیم که آماج حملات قرار گرفته بودند. صدای انفجارها از دور شنیده میشد و ما فقط یک چیز را میدانستیم: هر ثانیه تعلل، ممکن بود به بهای جان انسانی تمام شود.»
او ادامه میدهد: «در نخستین روز حملات، در چندین عملیات امدادی شرکت کردیم. در یکی از عملیاتها که در نزدیکی منطقهای مسکونی انجام شد، صدای انفجار، مردم را دچار وحشتی عمیق کرده بود و دود غلیظ، همه فضا را دربر گرفته بود. در آن لحظات به جان خود فکر نمیکردیم؛ ذهن و دلمان تنها متوجه یک چیز بود: رساندن کمک به مردم.»
شهادت در میانه امداد
در نخستین روز حمله، زمانی که مردم هنوز در شوک نخستین موشکها بودند و قلبها در التهاب و اضطراب میتپید، در همان لحظات سخت و سرنوشتساز، «مهدی زرتاجی»، یکی از فرزندان فداکار هلال احمر، مشغول امدادرسانی به مجروحان منطقهای بود که ساعتی پیش بمباران شده بود. ناگهان همان محل بار دیگر هدف حمله قرار گرفت و زرتاجی، همراه با مجروحان، روحش به آسمان پر کشید.
او نرفت، پرواز کرد؛ در میان شعلههایی که میخواست خاموششان کند، در کنار مردمی که آمده بود جانشان را نجات دهد.
او با صدایی لرزان و چشمانی اشکبار از آن لحظهی تلخ چنین میگوید: «آن صحنه برایم شبیه کابوسی است که هر شب، بیاجازه به خوابم میآید. مهدی برای امدادرسانی رفته بود اما درست همانجا، در همان نقطهای که برای نجات جانها رفته بود، خودش جاودانه شد…»
شهادت مهدی زرتاجی، اندوهی سنگین بر دل خانوادهی هلال احمر نشاند؛ اما این ضایعهی جانسوز، نهتنها ارادهی امدادگران را سست نکرد، بلکه عزم آنان را برای ادامهی راه، استوارتر از همیشه ساخت. در دل همکارانش، عهدی تازه شکل گرفت؛ عهدی به رنگ سرخ ایمان: که راه مهدی ادامه دارد.
نسل جوان، پرچمدار ایثار
در کنار امدادگران باتجربه، جوانان پرشوری نیز در جمعیت هلال احمر حضور دارند؛ دلهایی سرشار از انگیزه، امید و عشق به انسانها. آنها آمدهاند تا بیهیچ چشمداشتی، دوشادوش یکدیگر در لحظههای سخت کنار مردم بایستند.
علی آهنگاران، متولد ۱۳۷۷ و دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی کشاورزی، یکی از همین جوانان پرانرژی است. او در سال ۱۳۹۷ به خانواده بزرگ هلال احمر پیوست و از سال ۱۳۹۸، بهعنوان داوطلب در سازمان امداد و نجات شعبه تبریز، حضوری فعال و مؤثر داشته است.
با نگاهی سرشار از انگیزه و چهرهای آرام اما مصمم، از مسیر خود چنین میگوید: «حضور در هلال احمر برای من فقط یک فعالیت داوطلبانه نیست؛ اینجا جاییست که میتوانم به آرزوهای انساندوستانهام جان ببخشم. هر بار که به دل حادثه میزنم، چه در سیل، چه در زلزله، چه میان آوار یک انفجار، حس میکنم بخشی از مسئولیت انسانیام را به دوش میکشم. لحظههایی بوده که درد مردم را با تمام وجودم حس کردهام… و در کنارش، شیرینی نجات یک جان، معنای تازهای به زندگیام داده است.»
او با صدایی آرام ادامه میدهد: «آخرین مأموریتم در جنگ ۱۲ روزه بود… تجربهای که نهتنها فراموشنشدنی است، بلکه برایم نقطه عطفی شد در مسیر خدمت. در میان آن همه دود و آتش، تنها چیزی که قلبم را زنده نگه میداشت، امید نجات و لبخند مردم بود.»
این امدادگر جوان با افتخار از حضورش در جمعیت هلال احمر میگوید: «هلال احمر، سازمانی مردمی و فراگیر است؛ متعلق به همه، بیهیچ مرزی از سن، جنسیت یا گروه خاصی. جایی است که هر کسی با دلِ خدمت میتواند عضوی از آن باشد. این مجموعه با بهرهگیری از تیمهای تخصصی مانند تیم واکنش سریع، تیم سحر (سفیران حمایت روانی)، تیم انست (آموزش و نگهداری سگهای تجسس) و دیگر گروههای عملیاتی همیشه آمادهی یاریرساندن به جامعه در لحظات سخت است.»
مکثی میکند و با لبخندی آرام ادامه میدهد: «سازمان جوانان و داوطلبان، فضای ارزشمندی برای کسانیست که میخواهند قدمی در راه انساندوستی بردارند. برای من، هلال احمر فقط یک نهاد امدادی نیست؛ خانهایست که در آن آموختهام چگونه بیادعا برای مردم باشم. افتخار میکنم که بخشی از این خانوادهی بزرگ هستم و هر روز، با انگیزهای تازه، در مسیر کمک به همنوعانم گام برمیدارم.»
او از نخستین ساعات حمله رژیم صهیونیستی به خاک ایران، در مرکز جمعیت هلال احمر حاضر شد و دوشادوش دیگر امدادگران، به مناطق هدف اعزام شد. تجربهای سنگین و فراموشنشدنی که هنوز در ذهن و دلش زنده است.
با صدایی آرام از آن روز میگوید: «صبح آن روز، سکوت سنگینی بر شهر سایه انداخته بود… سکوتی که گاه با صدای مهیب اصابت موشکها در حاشیه شهر شکسته میشد. صحنهها واقعاً دلخراش و نگرانکننده بودند، اما ما فقط یک هدف داشتیم: نجات جان انسانها.
ما در هلال احمر یاد گرفتهایم که در دل بحرانها، با تکیه بر ایمان، تخصص و روحیهی انساندوستی، کنار مردم بایستیم. حتی در سختترین لحظات، چیزی جز خدمت در ذهنمان نیست.»
این امدادگر جوان در یکی از مأموریتها با صحنهای روبهرو میشود که تا پایان عمر در ذهن و جانش حک شده است. با چشمانی پر از اندوه، آن لحظه را چنین روایت میکند: «با مجروحی روبهرو شدم که لباس شخصی به تن داشت. زخمی و خاکآلود بود، اما با التماس میگفت: “خواهش میکنم اول به دیگران رسیدگی کنید، من خوبم…” یکی از همراهانش به شهادت رسیده بود او در حالی که گریه می کرد؛ فریاد میزد: “از صبح با من بود.… چرا من هم شهید نشدم؟!”»
لحظهای سکوت میکند، سپس آرام ادامه میدهد: «بغض راه گلویم را بسته بود، اما باید محکم میماندم. جلو رفتم، او را در آغوش گرفتم… گاهی فقط باید بغل کنی… حرفی نزنی، فقط باشی… تا شاید، فقط شاید، کمی از بار دردش کم شود.»
در میان تمام تلخیها و اندوههایی که در آن روزهای سخت تجربه شد، آهنگَران، سختترین و جانکاهترین صحنه را، چهرهی پدری میداند که اشکهایش بیامان بر گونههایش سرازیر بود و با صدایی شکسته و پر از التماس فریاد میزد: «بگذارید بروم… بگذارید پسرم را پیدا کنم… شماها دیگر چرا اینقدر سنگدل شدهاید؟!»
این فریاد پدرانه، این التماس از سر استیصال، چنان روح این امدادگر جوان را به لرزه درآورد که گویی تمام وجودش زیر و رو شد. در آن لحظهی نفسگیر نتوانست امیدی به او ببخشد که سربازش هنوز زنده است و در سلامت است. همین ناتوانی در بازگرداندن جرقهی امید به چشمان نگران پدر، عمیقترین احساس اندوه و آزردگی را در وجودش بر جای گذاشت؛ حسی که تا ابد با او خواهد ماند. انگار بخشی از وجودش در آن لحظه، همراه نگاه پر از حسرت پدر، به سوی پسری گمشده پر کشید.
آهی عمیق میکشد، سرش را کمی پایین میاندازد و با صدایی گرفته ادامه میدهد: «در سومین عملیات آن روز، خبرِ تلخی رسید… یکی از همکاران عزیزمان، آقا مهدی زرتاجی، به همراه چند تن از پاسداران، به شهادت رسیده بود.پیش از این حادثه، دو عملیات طاقتفرسا را پشت سر گذاشته بودیم، اما هیچکدام عمق اندوه این لحظه را نداشت.
وقتی به محل اصابت موشک رسیدیم، گویی مرگ و ویرانی بر آنجا سایه افکنده بود. خاک و دود، هوا را خفه کرده بود و شعلههای سوزان ادوات نظامی، روشنایی تلخی بر صحنه میریخت. اما در میان این ویرانی، چیزی قلبم را به درد آورد، همکارم، مهدی زرتاجی، غرق در خون و خاک، با همان لباس سرخِ هلال احمرش، آرام و بیجان بر زمین افتاده بود.
صحنهای که هرگز فراموش نخواهم کرد. در حالی که او بیجان بر خاک افتاده بود، دستانش هنوز باز مانده بود؛ گویی هنوز در حال کمکرسانی است. کنار پیکر بیجانش، همتیمیهایش، با چشمانی اشکبار همچنان به مجروحان رسیدگی میکردند.
آنجا بود که معنای واقعی ایثار را با تمام وجودم لمس کردم. امدادگر هلال احمر، حتی در واپسین لحظات زندگی، حتی در آستانه شهادت، باز هم دل در گروی نجات دیگران دارد. مهدی نرفت… او هنوز هست؛ در تپشهای دل ما، در گامهای خستهمان، در راهی که ادامه میدهیم.»
بیادعا در دلِ خطر
مهدی مکاریان، متولد سال ۱۳۷۸، کسی نیست که تنها نام “امدادگر” را یدک بکشد. او از ۱۵ سالگی، وقتی هنوز دنیای نوجوانی را میگذراند، دلش را به یادگیری کمکهای اولیه سپرد و پا به خانهای گذاشت که برای خیلیها صرفاً یک نهاد امدادیست، اما برای او خانهی دوم شد: هلال احمر. میگوید: «آمده بودم فقط دوره کمکهای اولیه ببینم… ولی همانجا، همان روزهای اول فهمیدم که به این راه، به این خدمت، دل بستهام.»
و این دلسپردگی شد آغاز راهی ۱۱ ساله… راهی که در آن، دورههای تخصصی یکی پس از دیگری طی شد: داوطلب پایه، امداد عمومی، نجات، پیش بیمارستان، لجستیک… اما آنچه در جان مکاریان رشد کرد، نه فقط مهارت، بلکه ایثار بود.
او حالا امدادگریست که رد پای حضورش در لحظات بحرانی زیادی دیده میشود؛ از زلزلهی خوی گرفته تا سیل در تبریز. اما با همهی تجربهها، هنوز هم صحنههایی هستند که هر بار با یادآوریشان، بغض به گلویش چنگ میزند.
با صدایی گرفته تعریف میکند: «دردناکترین صحنهای که در این سالها دیدم، تصادفی بود در جاده تبریز – سهند. النود با تیر برق برخورد کرده بود. چهار نفر فوت شده بودند. وقتی رسیدم، دیدم مادری جان داده، اما کودکش… بچهای دو ساله، هنوز در آغوش بیجان مادرش زنده بود. آن لحظه را نمیتوانم فراموش کنم… هرگز.»
و بعد مکثی میکند. چهرهاش کمی در هم میرود و میگوید: «حادثهی سقوط هلیکوپتر شهدای خدمت هم یکی از سختترین لحظات زندگیام بود. از همان ساعات اول، ما در منطقه حاضر بودیم. وقتی رسیدیم، دیدن پیکر شهدا… باورکردنی نبود. پیکر آیتالله آلهاشم، امام جمعه تبریز که خیلی بهشون ارادت داشتم، اولین پیکری بود که دیدم. هنوز اون تصویر از جلوی چشمم کنار نمیره…»
اما گویا تقدیر، صفحههای سختتری هم برایش رقم زده بود. او یکی از امدادگرانی بود که در جریان جنگ ۱۲روزه رژیم صهیونیستی علیه ایران، از نخستین لحظات حضور فعال داشت.
مکاریان دربارهی شب نخست حملات چنین روایت میکند: «آن شب با صدای انفجار از خواب پریدم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. وقتی فهمیدم اسرائیل حمله کرده، بلافاصله با همکارانم تماس گرفتم و سریع خودم را به مرکز رساندم. تمام آن شب را بیدار ماندیم. در همان روز اول در دو عملیات شرکت داشتم. به مدت دوازده روز در حالت آمادهباش بودیم؛ در تمام این مدت در مرکز مستقر و تنها از طریق تلفن با خانواده در ارتباط بودیم.
صحنههایی که در آن دوازده روز دیدم، برایم کاملاً تازگی داشت؛ چیزهایی بود که تا آن زمان فقط در اخبار یا فیلمها دیده بودم. صدای ممتد انفجار، دودهایی بیوقفه از گوشهوکنار شهر بلند میشد، چهرههای آشفته، مجروحان و لحظههایی که میان امید و نگرانی معلق بودیم. آن روزها چیزی فراتر از یک مأموریت بود؛ تجربهای بود که تا پایان عمر در ذهنم حک خواهد شد.
در آن روزها، زمان معنای خودش را از دست داده بود. شب و روز یکی شده بود و هر لحظه، انتظار حادثهای تازه را میکشیدیم. گاهی تنها چند دقیقه پشت میز چرت میزدیم، اما صدای آژیر یا زنگ تلفن، بیدرنگ ما را دوباره به میدان میکشاند. هر مأموریت ممکن بود آخرین باشد، اما هیچکس قدم عقب نمیگذاشت.
در دل تمام فشارها، تنها دلگرمی ما تماسهای کوتاه با خانواده بود؛ صداهایی آرام اما لرزان، از آن سوی خط که سعی میکردند به ما قوت قلب بدهند، در حالی که خودشان هم در امان نبودند.
با هر عملیات، بیشتر با چهرهی واقعی بحران روبهرو میشدیم؛ واقعیتی تلخ، آکنده از ترس و رنج، اما در دل آن چیزی زنده بود، احساسی از همدلی، پیوندی بیکلام میان ما و ارادهای جمعی برای ایستادگی، برای ادامه دادن حتی در تاریکترین لحظات.»
او از آن دست انسانهاییست که دیده نمیشوند، اما ستونهای خاموش این سرزمیناند. او نه فقط امدادگر، که راوی خاموش روزهای سخت یک ملت است.
حالا آتش جنگ خاموش شده و شهرها دوباره رنگ آرامش به خود گرفتهاند، اما دوازده روز دلهره و خون هنوز در حافظهی این سرزمین زنده است؛ روزهایی که ایران زخم برداشت، گریست و جوانان دلیرش را پیشکش خاک کرد… اما هرگز سر خم نکرد، هرگز زانو نزد.
در میانهی آن ویرانی و ماتم، فرشتگانِ نجات سرخپوش از راه رسیدند؛ چون بارانی از امید بر دلهای سوخته باریدند، آغوششان را به وسعت آسمان گشودند، مرهمی شدند بر زخمهای عمیق، و بار دیگر در گوش جانمان زمزمه کردند: «ما همیشه کنارتان هستیم.»
همین حضور، همین ایستادگی خاموش اما سترگ، قهرمانانی را جاودانه ساخت که با ایثارشان، روح وطن را زنده نگه داشتند.
- خبرنگار: قمر طالبی