زینب شد دخترم!
زینب شد دخترم!

اینجا روستای چاخماق بولاق است از توابع شهرستان هریس، روستایی که در زلزله سال ۹۱ ارسباران در ظهر ۲۱ مرداد آن رمضان سخت و دردآور با خاک یکسان شد. عصر تبریز: کودکان روستا با آن لپ‌های تاول‌زده از گرمای تابستان و آن موهای درخشان، با آن جثه های نحیف و سبک که پیراهن به تن […]

اینجا روستای چاخماق بولاق است از توابع شهرستان هریس، روستایی که در زلزله سال ۹۱ ارسباران در ظهر ۲۱ مرداد آن رمضان سخت و دردآور با خاک یکسان شد.

عصر تبریز: کودکان روستا با آن لپ‌های تاول‌زده از گرمای تابستان و آن موهای درخشان، با آن جثه های نحیف و سبک که پیراهن به تن دخترانش می‌چرخد و موهای پسرانش از ته تراشیده شده، به سمتمان می‌آیند.

دختری که جثه اش نحیف‌تر از بقیه هست و قدش کوتاهتر نزدیکم می‌شود لبخندی به من تحویل می‌دهد و چشمش به دوربینی می‌افتد که از گردنم آویزان است، نامش را می‌پرسم شمرده شمرده و با خجالت خاصی می‌گوید: زینب!

زینب پدر ندارد در زلزله ارسباران پدرش را از دست داده و امروز بعد از گذشت ۴ سال از آن ظهر ترسناک ۲۱ مرداد، هنوز در کانکس‌های آهنی اهدایی زلزله زندگی می‌کند.

شرمگین می‌شوم از اینکه احوال پدرش را می‌پرسم، می‌گویم با من به تبریز می‌آیی؟ با سر علامت رضا می‌دهد، میپرسم دختر من می‌شوی و اینبار رضایتش را نه با سر که با لبخند ابراز می‌کند.

اینجا روستای چاخماق بولاق است از توابع شهرستان هریس، روستایی که در زلزله سال ۹۱ ارسباران در ظهر ۲۱ مرداد آن رمضان سخت و دردآور با خاک یکسان شد.

پس از امداد رسانی‌های اولیه بنیاد مسکن برای بازسازی خانه‌های زلزله‌زده‌ها آمدند ولی برآوردهای کارشناسان بنیاد مسکن براین بود که این روستا به دلیل اینکه در مسیر سیلاب قرار دارد باید جابه‌جا بشود و به زمین مسطح برسد تا از نو ساخته شود.

جابه‌جایی برای روستایی که با خاک یکسان شده و تقریبا ۸۰ درصدی تخریبی دارد کاری سهل و آسان است اما برای مردمی که درآمد سالانه شان شاید به ۱۰ میلیون تومان هم نرسد امری بسیار دشوار است چرا که این زمین‌هایی که در آن ساکن بودند متعلق به خودشان بود ولی برای جابه جایی باید از اهالی روستای بالایی زمین خریداری کنند، پول مصالح ساختمانی بپردازند، انشعاب آب و برق و گاز بگیرند و هزاران هزینه‌ی دیگر، و مبلغ وامی که پس از زلزله برای بازسازی خانه ها پرداخت شد بسیار ناچیز بوده و خرید زمین و ساخت و ساز و تجهیز خانه برای کسانی چون زینب و مادرش امری بسیار دشوا است.

تنها محل درآمد این طفل معصوم ۶ ساله و مادرش تنها تخته فرشی است که یکی از دیوارهای کانکس را به نقش و نگار و گل و ترنج مزین کرده و خدا می‌داند چند ماه باید صبر کنند تا این تخته فرش بافته شود و چند ماه پس از آن به فروش برسد و در این مدت تنها مبلغ ۹۱ هزار تومان رایانه دولتی خرجی این خانواده دو نفری می‌شود.

بسیاری از اهالی این روستای چند ده خانواری زمین خریداری کرده‌اند و تقریبا خانه‌هایشان را به پایان رسانده‌اند اما چند خانواده‌ای چون زینب و مادرش مجبور هستند گرمای تابستان و سرمای زمستان را در آن کانکس آهنین تحمل کنند.

درست است که باد موافق و حاصلخیزی زمین این قطعه را به بهشتی جاودان تبدیل کرده اما سرمای استخوان سوز ورزقان و هریس نامردتر از آن است که بتوان در آن بی‌سرپناه سر کرد.

این خانواده‌ها سه زمستان را پس از زلزله ارسباران به سختی پشت سرگذاشته اند و اکنون منتظر چهارمین زمستان سرد هستند.

کلی عکس می‌گیرم با بچه‌های روستا و محو زیباهای روستا هستم، به زینب قول می‌دهم مجدد به دیدارش بروم و دخترک معصوم با آن چشم‌های قهوه‌ای روشن خیره به چشمانش با نگاهش از من می‌خواهد تا فراموش نکنم دختری در روستای چاخماق بولاق دارم!

غروب دلگیر هوا بغضم را سنگین‌تر می‌کند و به زحمت و با لبخندی زورکی از آن‌ها خداحافظی می‌کنیم و راهی ورزقان می شویم.

شب را در شهر ورزقان به سر می‌کنیم و صبح الالطلوع راهی روستای «چراغلی» می شویم.

روستایی که در توابع ورزقان قرار دارد ولی برای رسیدن به آن باید  ۱۰ کیلومتر راه خاکی طی کنیم.

رانش زمین و قرار گرفتن روستا در مسیل رود برای این روستا هم سبب شده تا مردم از آن دره حاصلخیز که بین دو کوه قرار گرفته؛ رخت بربندند و چند کیلومتر بالاتر خانه‌هایشان را از نو بسازند.

قرار گرفتن آوارهای زلزله در روبه‌ریشان چشم مردم روستا را آزرده می‌سازد و مردم به سختی زندگی می‌گذرانند. نه برقی دارند و در این گرمای تابستان هنوز آب لوله کشی ندارند و با تانکر آب حمل می‌کنند!

یک کانکس دیگر در گوشه‌ای از روستای چراغلی توجهم را جلب می‌کند کانکسی که به  خانه‌ی آجری کوچکی چسبیده است.

نزدیک می‌شوم زنی در نزدکی کانکس در تنوری که معلوم است تازه ساخته شده نان می‌پزد، زنی حدودا چهل ساله سلام میکنم

دوربین را که در دستم می‌بیند دست به چادرش می‌برد و حجابش را تکمیل‌تر می‌کند.

 

ملکه و خواهرش فرحناز!

دو خواهر از یک خانواده  ۵ نفری هستند که اکنون فقط ۲ نفرشان مانده، هردو مجرد هستند؛ زلزله بیرحم به پدر و مادر و خواهر ۱۹ ساله کوچکشان رحم نکرده!

پدری که با کشاورزی هزینه‌های تحصیل دختر کوچکتر را در می‌آورده و خواهر کوچک مریم قرار بود وارد سال دوم دانشگاه شود و مهندس معمار شود.

عجب دنیایی است اجل به هیچ کدامشان مهلت نداده و این دو خواهر مانده‌اند با یک گاو و چند گوسفند که شیر آن ها خرجی‌ده خانه شان است‌

هم پدر رفته و هم مادر و خواهری که درس خوانده بود تا مهندس شود و به زودی کمک خرج خانواده. این دو خواهر که جز نگهداری از حیوانات و درست کردن ماست و پنیر از شیر آن‌ها و پختن نان سنتی چیزی بلد نیستند با همین‌ها امرار معاش می‌کنند و به قدری غرور دارند که از اهالی روستا درخواست کمک نمی‌کنند.

به ملکه می‌گویم شماره‌ات را به من بده در شهر افراد خیری هستند که دوست دارند به افراد نیازمند واقعی کمک کنند شاید حداقل بتوانیم هزینه‌های انشعاب برق خانه‌تان را فراهم کنیم.

با محبتی توام با خجالت مرا در آغوش می‌کشد و با آن چادر گلدار روی سرش صورتش را می‌پوشاند تا مبادا کسی اشک‌هایش را ببیند.

آرام آرام در روستا قدم می‌زنم، بی آنکه بدانم به کجا میروم، به دغدغه هایم فکر می‌کنم اینکه من و امثال من به چه‌ها می‌اندیشیم و چقدر خرج اضافی داریم اما افرادی مانند ملکه و فرحناز، زینب و مادرش در سختی و فقر زندگی سپری می‌کنند، اما دم نمی‌زنند.

منبع: هفته نامه رزق/ ندا فرشباف