بازگشت پیکر شهید جنگجو «فهمیده آذربایجان» به آغوش وطن
بازگشت پیکر شهید جنگجو «فهمیده آذربایجان» به آغوش وطن
پیکر مطهر شهید حسن جنگجو معروف به فهمیده آذربایجان، در میان استقبال گرم مردم و مسئولان وارد فرودگاه شهید مدنی تبریز شد.

شاید شما نیز به کرات عکس بسیجی نوجوانی را دیده باشید که اسلحه به دست میان گل ولای درحال سینه خیز است با چهره ای صبور و گل آلود که در خیلی جاها به عنوان نمادی از مقاومت جوانان ایران و شهیدان کم سن و سال به کار می‏ رود و به تصور خیلی ها مربوط به شهید حسین فهمیده است. او شهید حسن جنگجو است. شهیدی از فهمیدگان شهر تبریز که به راستی نمادی از سلحشوری و دلاوری نوجوانان و دانش اموزآن غیور ایران است.

بازگشت پیکر شهید جنگجو «فهمیده آذربایجان» به آغوش وطن

بازگشت پیکر شهید جنگجو «فهمیده آذربایجان» به آغوش وطن

این عکس در سال ۵۹ و روزهای نخست جنگ ایران و عراق توسط آلفرد یعقوب‌زاده گرفته شده است.

حسن جنگجو که بود؟

« شهید حسن جنگجو » در سال ۱۳۳۹ در یکی از محله های قدیمی تبریز به دنیا آمد. کودکی و نوجوانی اش در میان تظاهرات گذشت و با آغاز جنگ بی تاب حضور در جبهه های جنگ شد. خواهرش می گوید: “حسن از نظر جثه خیلی کوچک بود. قبل از اینکه به جبهه برود خیلی زود عصبانی می شد. اولین بار که به جبهه رفت و برگشت تحول عظیمی در او بوجود آمده بود. اخلاقش واقعاً عوض شده بود. می گفت خواهرم هر خواسته ای داری به من بگو تا برآورده کنم.”

حسن با اینکه نوجوانی بیش نبود با شروع جنگ تحمیلی خود را به جبهه های نبرد رساند. مادر شهید می گوید: وقتی برای ثبت نام به پایگاه مسجد محل رفته بود به خاطر چثه ی کوچکش قبولش نمی کردند و به او مشکوک شده بودند و من را به عنوان ضامن به پایگاه برد تا بگذارند به جبهه برود.

ضمانت چمران برای انتقال حسن از آشپزخانه به خط مقدم

مادر از نحوه ی آشنایی حسن با شهید چمران بزرگ ترین چریک دنیا اینگونه می گوید: حسن از اولین روز حضورش در جبهه با شهید چمران آشنا شده بود و با ضمانت چمران از آشپزخانه به خط مقدم راه پیدا کرده بود. بعد هم که در رکاب چمران به گروه جنگهای نامنظم ملحق شده و در کنار ایشان مانده بود. یکبار که زنگ زده بود و با من تلفنی صحبت می کرد ، شهید چمران پرسیده بودند با کی حرف می زنی؟ گفته بود با مادرم و ایشان گفته بود که گوشی را بده می خواهم با مادرت صحبت کنم. وقتی با شهید چمران صحبت کردم خیلی از حسن اظهار رضایت می کردند و می گفتند که خیلی پسر زرنگ و کاری ست. اصلاً اجازه نمی دهد من هیچ کاری را انجام دهم. همیشه همه جا و در کنار من حاضر و آماده است.

زمان شهادت شهید چمران ، حسن به شدت زخمی شده بود و در مرخصی بود. وقتی خبر شهادت ایشان را شنید از ته دل گریه می کرد ، می گفت : ایکاش من می مردم و ایشان شهید نمی شدند. خیلی به ایشان علاقه داشت و همیشه به حرف دکتر چمران گوش میداد و هر کاری می گفتند انجام می داد.

به دلش الهام شده بود که پیکرش باز نمیگردد

مادر است دیگر؛ با هر کلمه خاطرات سالهای دورش را در ذهن زمزمه می کند و با قلبی شکسته اما پر غرور از پسرش می گوید: انگار به دلش الهام شده بود. آخرین باری که به جبهه می رفت به پدرش گفت : اگر شهید شدم و جنازه ام نیامد ، اصلاً ناراحت نشوید. مهم روح آدمی است که به پیش خدا می رود.می گفت مادر جان “هر وقت دلتان برایم تنگ شد به مزار شهدا و سر قبر دوستانم بروید و آنها را زیارت کنید.”

من و پدرش خواب شهادتش را با هم دیدیم

من و پدرش هر دو خبر شهادت حسن را خواب دیدیم. یک روز پدرش من را برای نماز صبح صدا کرد و گفت : دختر عمو بیدار شو وقت نماز است. خواب دیدم حسن شهید شده است . گفتم: از کجا فهمیدی ؟ گفت: «در خواب رفتم حسن را از مسجد صدا کنم که حسن به من گفت: پدر منتظر من نباش، من رفتم، شما بروید و کارهای مربوط به خودتان را انجام دهید. وقتی برگشتم خانه دیدم دوستانش می گویند: حاج آقا دیگر حسن را نخواهی دید او شهید شده است.» به پدرش گفتم من هم همچین خوابی دیدم. پدرش گفت : مبادا خبر شهادتش را بشنوی و گریه کنی. صبور باش. من میدانم که پسرمان شهید شده است. یعد از یک هفته ما را به مسجدالمهدی برای مراسم عزاداری دعوت کردند. عکس ۷ یا ۸ نفر شهید آنجا بود که عکس پسرمان حسن نیز در بین آن عکسها بود. ولی جنازه اش هیچ وقت نیامد. برایش عزاداری کردیم ولی چون خودش سفارش کرده بود که برایم گریه نکنید ، لباس سیاده نپوشید و اگر جنازه ام برنگشت ناراحت نشوید و برای تسکین دل به سر قبر دیگر شهدا بروید ما نیز به وصیتش عمل کردیم.

با همین پای زخمی و برهنه با دشمن خواهم جنگید

خواهر بزرگ شهید از خاطرات حسن می گوید، برادری که امروز جزو افتخارات این کشور است: یادم نمی رود در عملیات والفجر۴ بود که تمام بدنش زخمی شده بود و تعدادی از انگشتان پایش شکسته بود و در بیمارستان بستری بود بعد از چند روز که حالش بهتر شده بود و به خانه آمده بود، هنوز پایش کاملاً خوب نشده بود و در گچ بود و نمی توانست کفش بپوشد. با دوستانش که حرف زده بود متوجه شده بود که عملیات جدیدی در راه است و می خواست دوباره به جبهه برگردد. اصرا کردیم که صبر کند تا زخم پایش خوب شود و بعد از بهبودی کامل به جبهه برگردد. گفت میخواهم بروم. با همین پای زخمی و برهنه با دشمن خواهم جنگید و اگر شهید شدم میخواهم همین گونه شهید شوم. پسردایی اش با او هم رزم بود در همین عملیات او زخمی شده بود و می گفت حسن با پای برهنه در عملیات شرکت کرده بود و تا آخرین نفس با دشمن مبارزه کرده بود تا به درجه رفیع شهادت نایل شده بود.

حسن بعد از شهادت چمران بی تاب شده بود، بی تاب شهادت و دیدرار چمران؛ برای همین لحظه ای از حضور در جبهه و نبرد با دشمن غافل نمی شد تا اینکه در عملیات خیبر آنگونه که خواسته بود به دیدار معبودش شتافت.