عصرتبریز، بهنام عبداللهی: خیابان دارایی تبریز، پر است از مردان و اغلب پیرمردانی که داراییهای مردم را اینوروآنور میبرند. سالهاست کارشان همین است و با سرعت کم چرخدستیشان هنوز نتوانستهاند به عصر «ماشین» و «تکنولوژی» برسند. آنها همانانی هستند که بودند و همان کاری را دارند که داشتند.
آقا رضا، دستمالی کثیف روی سرش انداخته تا به قول خودش «گرمای چهلوچند درجهای، مغزش را آبپز نکند». او از قدیمیهای باربرهاست. میگوید «اغلب بچهها را میشناسم.» البته منظورش از بچهها، مردهای سالخورده با چروکهای عمیق هم هست.
«جاهایی که سایه باشد محل تجمعمان هست و مینشینیم تا کسی بیاید بارش را تحویلمان بدهد که ببریم داخل بازار یا مغازههای اطراف». وقتی چرخشان را نگه میدارند و برای استراحت روی آن مینشینند زیاد با همدیگر حرف نمیزنند. بعید است حرفی برای گفتن نداشته باشند؛ «گرما باعث میشود نای حرف زدن نداشته باشیم».
باربرهای «دارایی»، عمرشان را توی همین کار گذراندهاند. اغلبشان از شهرها و روستاهای دور و نزدیک تبریز هستند که زمانی به این شهر مهاجرت کردهاند و برای گذران زندگی و تأمین مخارج خانوادهشان تصمیم گرفتهاند به کاری که سرمایه چندانی جز یک چرخدستی نمیخواهد روی بیاورند.
«بالاخره باید یکجوری پول درآورد. در این زمانه آدم بیپول مثل آدم مرده است». حاج محمود به مکه نرفته است ولی به خاطر سن زیادش بازاریها پیشوند «حاجی» را به اسمش اضافه میکنند. او ۷۰سال دارد و میگوید از وقتی یادش میآید «حمال» بوده است؛ «چهکار میکردم؟ نه صنعتی بلد بودم، نه هنری داشتم و نه پدری پولدار».
خورشید به مستقیمترین شکل ممکن میتابد. یکی از باربرها که از عرق جاری روی پیشانیاش میتوان فهمید همین چند لحظه پیش بارش را تحویل داده است، از پسرکی که در ورودی بازار کفش، برای خودش بساطی جور کرده یک لیوان شربت آبلیمو تگری میخرد و مینوشد. دلش خنک میشود. این را حتی از چشمانش میتوان فهمید.
چه «دارایی» و چه بازار سرپوشیده، هردو شلوغ هستند؛ مثل همیشه. عدهای مسافر هستند و از قدم زدن در این گرمای طاقتفرسا میخواهند لذت ببرند، عدهای مجبورند به خاطر نوسانات قیمت ارز جلوی «بازار امیر» پرسه بزنند؛ و عدهای دیگر بار عدهای دیگر را به دوش میکشند. «دنبال نان حلال هستیم».
«نوبت کدامتان است؟» این جمله را یک راننده وانتبار میان باربرهای بازار پرت میکند تا حواس همه را جمع کند. یکی از باربرهای جوان بلند میشود و چرخش را پشت وانت نگه میدارد و بارها را که گویا جعبه کفش هستند سوار چرخش میکند.
حرکت میکند، بهآرامی و آهستهآهسته. بهسختی میشود تشخیص داد که این اوست که پاهایش را دنبال خودش میکشاند یا این پاها هستند که بار چند صد کیلویی را پیش میرانند. خم میشود؛ آنقدر که بین دستانی که دستگیرههای چرخ را گرفتهاند و پاهایی که بار را حرکت میدهند، یک بدن فاصله میافتد.
«در حد بخورونمیر»، این جواب آقا رضا برای سؤال من است که میپرسم درآمدتان چقدر است. «۴ تا فرزند دارم که یکی ازدواجکرده اما بیکار است. آنیکیها هم خانه هستند و عملاً نانآورشان منم». او میگوید شاکر خداست، «اما بچههایم ناشکری میکنند، آنها خجالت میکشند که جلوی غریبه شغل پدرشان را بگویند و به خاطر همین بارها به مشکل برخوردهاند».
باربرهای بازار هیچوقت به رسمیت شناختهنشدهاند. آنها بیمه درستوحسابی ندارند و برای امور صنفیشان نمیدانند به کجا مراجعه کنند. اخیراً از مسئولان بازار تاریخی تبریز گفتهاند که باربرها صاحب شناسنامه میشوند و کارتی بر سینهشان نصب میشود. علت شناسنامهدار شدن هم این است که اگر زمانی باربرها موجب آزار و اذیتی شدند «بتوان پیگیری کرد».
«یاالله داداش حرکت کن»، «آقاجان یا علی بگو حرکت کن»، «خواهر مواظب باش چرخ بهت نخوره». این جملات حکم بوق را دارند و باربرها سعی میکنند با این عبارتها راه را برای عبور خود و بارشان باز کنند. «گرما ازیکطرف، سنگینی بارها ازیکطرف، گرانی ازیکطرف و این شلوغی بازار از طرف دیگر». به نظرِ حاج محسن، اینها لوازم لازم برای یک زندگی دشوار هستند.
ماشینهای رنگارنگ و متنوع که از دارایی میگذرند، تضاد ناراحتکنندهای ظاهر میشود؛ در قرن ۲۱ که بیشتر کارهای انسان را ماشینها و رباتها انجام میدهد، در عصری که دست انسان از کارخانهها بریده میشود، هنوز بردن بار مغازههای بازار به دوش مردانی است که باربر نام داشتند، دارند و خواهند داشت. البته بیشترشان خوشحالاند: «اگر این کار را هم از دستمان بگیرند و بدهند به ماشینها یا ربات، باید برویم بمیریم».
«اینروزها همه یک چرخ دستشان میگیرند و یاالله به بازار میآیند، اما قبلاً که تعداد باربرها مشخص بود، کارمان بهتر بود.» این را یکی از بچههای باربر که بهاصطلاح سنی ازش گذشته است میگوید.
گرچه غروب نزدیک است اما غروب، بهانه خوبی برای رفتن گرما از بالای سر شهر نیست. تکههای کارتن و جعبه که بازاریها زمین ریختهاند، برای باربرها حکم بادبزن را دارند. باد روی صورتهای سوخته، باید حکم آب روی آتش را داشته باشد. چه لذت بزرگ و کوچکی!
آن عده از باربرها که نوبتشان است همچنان کار میکنند. همچنان «یاالله» گویان بازار را زیر پایشان میگذارند اما آن عده دیگری که حدس میزنند دیگر امروز نوبتشان نشود، دست از کار میکشند. یکی بطری نوشابه را میگیرد تا دیگری دست و رویش را بشوید. چرک دستشان میریزد و آنچه ماندگار است، پینههاست.
هرکس برای خودش مخفیگاهی پیدا میکند تا لباسهایش را تعویض کند و دستی به سر و رویش بکشد. آقا رضا را میبینم که شلوار، پیراهن و حتی کفشهای پاره و کثیف کارش را درمیآورد و به جایشان لباس نوتری میپوشد. اما صورت سوخته و چشمان خستهاش عوض نمیشوند.
چرخهایشان را در مکان معینی شبیه انباری میگذارند تا فردا. هرکدام با خسته نباشیدهایی که در حد حرف هستند از همدیگر جدا میشوند و سر چهارراهها منتظر تاکسی میشوند. حالا باید ماشینی از راه برسد تا تن خستهای را که از صبح بار مردم را حمل میکرد، به خانه حمل کند.
فردا که خورشید طلوع کند، همین امروز تکرار میشود. فردا هیچ تفاوتی با امروز یا پسفردا نخواهد داشت. حتی اگر گرمای تابستان از سوزاندن زندگی باربرها دست بردارد، حتماً زمستانی پرسوز از راه میرسد. فصلها که عوض میشود، «جای آلو را خرمالو میگیرد، جای سختی را، سختی.»
انتهای پیام/
- منبع خبر: مهر