عصر تبریز/ مجید پالوایه: خبر بازگشت پیکر حسن که آمد؛ هیچکس نمیدانست چگونه باید به او خبر بدهند، پس از این همه سال حالا وقت وصال رسیده. بنرها و پارچهها، پوسترها و تصویرهای حسن جنگجو شهر را پر کرد بیآنکه مادر خبر داشته باشد. شهر بار دیگر آماده استقبال از فرزند دورافتادهاش شد. همه جا پر بود از خبر بازگشت حسن جنگجو پس از ۳۴ سال دوری از وطن؛ ولی افسوس مادرش در بیمارستان بستری است و خبر از آمدنش ندارد. این پیام دستبهدست شد. باز هم کمتر کسی فکر میکرد وصال مادر و فرزند جای دیگری قرار است انجام شود.
ساعت ۱۲ روز چهارشنبه ۱۵ شهریور حسن جنگجو در گلزار شهدای تبریز به خاک سپرده شد و چهار ساعت بعد با مادرش به وصال رسید. مادر منتظر بعد از آرامگرفتن پیکر فرزند در زادگاه، جان به جانآفرین تسلیم کرد تا وصالی آسمانی را رقم زند تا آن سوی مرزها هم جانسوزی این وصل تیتر رسانهها شود.
چند روز بعد از تدفین مادر شهید حسن جنگجو به خانهشان رفتیم تا از سالهای فراق با این خانواده صحبت کنیم. خانهای سادهتر از آنچه در تصور بگنجد، میتوان بهسادگی در چهره تکتک اعضای این خانه ناراحتی را دید، خانوادهای که حالا داغ برادر پس از ۳۴ سال تازه شده و از یک سو غم ازدستدادن مادر بر آن افزوده شده است.
اشتیاق اعزام و عطش مقاومت
از برادر بزرگتر شهید جنگجو پرسیدم چطور شد حسن راهی جبهه شد؟ او گفت: «اوایل جنگ بود، همین که خبر رسید عراق به ایران حمله کرده است، او به دلیل اینکه هنوز از شهرستانها اعزام رسمی وجود نداشت، با بچههای محل و از مسجد کوچک محلهمان – مسجد حاج ولی – خودشان تصمیم گرفتند به دزفول بروند، بعد از چند روز چون حسن از نظر جثه کوچک بود، به تبریز برگشت داده شد. «
او ادامه داد: «بعد از اینکه برگشت دوباره دنبال کار خودش رفت، در مسجد بود و کارهای مربوط به مسجد و انقلاب را انجام میداد، مدتی بعد شرایط عوض شد و اعزامها آغاز شد. حسن به غرب اعزام شد. آنجا بود که حسن با شهید چمران آشنا شد و در گروه جنگهای نامنظم شهید چمران عضو شد. تا زمان شهادت دکتر چمران پیش او بود و پس از آنکه دکتر چمران به شهادت رسیدند، حسن به جبهههای جنوب رفت و در لشکر عاشورا حضور پیدا کرد. در عملیات خیبر به گردان حضرت ابوالفضل رفت و در جزیره مجنون جزء اولین گروههایی بود که از هور رد شدند«.
از برادرش پرسیدم علت انس و محبت حسن و دکتر چمران چه بود؟ دیدم اشک در چشمانش حلقه زد، لرزش دستانش بیشتر شد، گفت: «دکتر چمران به همه انس و الفت داشت، علت علاقه زیادی که به برادرم داشت، به خاطر کوچکی جثه و جسارتی بود که داشت«.
از حسین جنگجو سؤال کردم احساس میشود سن برادرتان زمان شهادت کم بود، دقیقا چندساله بودند که به جبهه رفتند و در چندسالگی به شهادت رسید؟ پاسخ داد: «وقتی ۲۰ساله بود، عازم جبهه شد و در زمان شهادت ۲۳ سال داشت».
از او پرسیدم چطور از شهادت برادرتان باخبر شدید؟ چند لحظه سکوت کرد، انگار در ذهنش داشت خاطرات آن روز را مرور میکرد. چند لحظه بعد وقتی هنوز بغض داشت، گفت: «حسن بعد از هر عملیات با چند روز فاصله با خانواده صحبت میکرد و خبر سلامتیاش را به ما میداد. در عملیات خیبر ۱۳ نفر از محله ما حضور داشتند، بعد از عملیات از این افراد خبری نشد، سپاه و بسیج هم اطلاعی از آنها نداشتند تا به ما خبری بدهد. حدود یک تا یکونیم ماه را بدون اطلاع سپری کردیم؛ بعد ۵۰ روز سپاه ما را دعوت کرد برویم به سپاه، آخرین حرفشان این بود که تا این حد میتوانیم به شما بگوییم که بروید برای عزیزانتان مراسم تعزیه و عزاداری برگزار کنید«.
این حرف را که زد، بغضش بیشتر به چشم میآمد، لرزش در صدا و دستانش بیشتر شده بود. خواستم سؤال بعدی را از خواهر حسن جنگجو بپرسم، دیدم شرایط او بهتر از برادرش نیست؛ چند لحظه سکوت کردم و دوباره از برادر شهید جنگجو پرسیدم واکنش خانواده در قبال این خبر چگونه بود؟ او انگار برای جوابدادن به این سؤال آمادهتر بود. گفت: «وقتی خانواده رزمندهای در جبهه دارد، میداند آنجا شهادت و اسارت و جانبازی هست؛ ولی بههرحال دوست دارد عزیزش سالم برگردد. خودِ فردی که آنجاست، بهتر از همه شهادت و اسارت را میبیند و از آن اطلاع دارد؛ ولی باز هم از خدا و ائمه میخواهد شهادت نصیبش شود. یادم نیست کدام سفر بود؛ ولی وقتی با مادرم به زیارت امام رضا رفته بودند، به مادرم گفته بود که از امام رضا خواستم شهادت نصیبم شود و امام رضا این خواستهام را اجابت کرده و من حتما شهید خواهم شد«.
از خواهر بزرگتر حسن جنگجو پرسیدم معمولا بین برادر و خواهر ارتباط عاطفی بیشتر است. رابطه شما با شهید جنگجو چطور بود؟ خواهر شهید جنگجو صحبتهایش را با برشمردن ویژگیهای اخلاقی حسن آغاز کرد. گفت: «حسن باایمان و باتقوا بود. هر وقت جبهه میرفت، به ما میگفت از دین و انقلاب مراقبت کنید. ما در جبهه از مرزها دفاع میکنیم و شما در پشت جبهه مراقب کشور و اسلام باشید». او ادامه داد: «هر بار که مرخصی میآمد، به دیدن همه ما میآمد. آخرینباری که به مرخصی آمد و پایش مجروح شده بود، وقتی به حسن گفتم پایت مجروح است، کمی بیشتر استراحت کن، به من گفت نمیتوانم بمانم، امروز اسلام در خطر است، شما مراقب خودتان باشید، صله ارحام را از یاد نبرید، آخرین حرفش به ما این بود که اگر شهید شدم، برای من سیاه نپوشید. اگر جنازهام نیامد، سر قبر بقیه شهدا بروید». خواهر شهید جنگجو چند لحظه سکوت کرد، انگار او هم در خاطراتش غرق شده بود، خواستم سؤال بعدی را از او بپرسم که ادامه داد: «یکبار وقتی به مرخصی آمده بود و میخواست برگردد، مادرم خواست همراهیاش کند، آنموقع در خانه بچه کوچک داشتیم، خطاب به مادرم گفت: شما اگر از این بچه مراقبت کنی، انگار من را همراهی کردهای».خواهرش لحظهای مکث کرد و دوباره گفت: «حسن باتقوا بود، حتی در زمان مجروحیتش هم در مراسم مذهبی شرکت میکرد«.
روز تلخ فراق
نمیدانستم سؤال بعدی را از خواهرش بپرسم یا برادرش، هر دو آنها به یک اندازه ناراحت و آشفته بودند. پرسیدم خبر شهادتش را از کجا فهمیدید؟ خواهرش گفت: «عید بود، خبرى از وضعیت حسن نداشتیم. در آن سال مراسم خاصى براى عید انجام ندادیم، به هر نحوی که بود، آن روزها را سپرى کردیم. تا آن روز به ما خبر ندادند. یک روز در منزل بودم که برادرم که فوت کردند به منزل ما آمد و خبر شهادت حسن غفاری را که همسایهمان بود داد؛ گفتم از حسن چه خبر، گفت: آن را مادر میگوید؛ آمدیم منزل دیدم اینجا مراسم عزادارى است و آنجا فهمیدم که حسن شهید شده؛ تا آنموقع هر وقت سؤال مىکردم، مادرم فقط میگفت خبر ندارم». شهید جنگجو را «فهمیده» آذربایجان نامیده بودند؛ دیدم لرزش دستان برادرش کمتر شده، سؤال کردم لقب فهمیده آذربایجان چگونه به حسنآقا داده شد؟ او گفت: «یادم نیست چه کسی این حرف را زد؛ چند سال بعد از شهادت حسن را فهمیده آذربایجان خواندند، حسن را از نظر جثه با شهید فهمیده مقایسه میکردند، نه سن. خواهر حسن بین سخنان برادر آمد و گفت: قرار بود نام میدان فهمیده تبریز را به اسم حسن نامگذاری کنند، ولی اینکه چه اتفاقی افتاد و چرا برنامه تغییر کرد را خبر ندارم«.
روزگار مادر در انتظار
گفتم از سالهاى انتظار مادر بگویید؛ پسرش آه کشید و بعد شروع کرد جواب بدهد؛ گفت: «براى والدین و مخصوصا مادر، نبود فرزند سخت است. مادر از همه بیشتر انتظار مىکشد، اما انتظار مادر ما در ظاهر نبود، ولی حتما در دلش انتظار میکشید». او دوباره چند لحظه مکث کرد، بعد دوباره در شرایطى که میشد لرزش در صدا و دستانش را دید، گفت: «متأسفانه بعد از ۳۴ سال که پیکر حسن آمد، مادرم در بیمارستان بود، چند روز منتظر ماندیم تا شاید حالش بهتر شود و خبر را بتوانیم به او بدهیم، ولی چون حالش بهتر نشد، از بچهها و پرسنل بیمارستان خبر بازگشت حسن را به او دادند. وقتی خبر را به ایشان داده بودند قادر به حرکت نبود، ما حرفی از او نشنیدیم که بدانیم چه عکسالعملی و حرفی دارد، ولی کسی که خبر را داده بود، نقل کرده از چشم مادرتان اشک سرازیر شد».
برادرش سکوت کرد و سمت نگاهش را به زمین دوخت. خواهرش ادامه حرف را در دست گرفت و گفت: «مادرم انتظار میکشید، ولى نهاینکه به ما بگوید یا شکایت کند، وقتی ما خیلی اعتراض مىکردیم جواب میداد ما که از حضرت زینب(س) بالاتر نیستیم. بهجای اینکه ما به او دلداری بدهیم، او به ما دلداری میداد». شوهرخواهر حسن بین حرف همسرش آمد و گفت: «نهاینکه منتظر جسمش باشد، بیشتر منتظر شفاعتش بود. وقتی از حسن پیش او حرف مىزدیم به ما میگفت او با خدا معامله کرده است؛ چه جسدش پیدا شود، چه نشود، خدا کمک کند ما هم بتوانیم راه او را ادامه بدهیم. مادر حسنآقا سواد نداشت، ولی عالمه بود».
پرسیدم خبر آمدن پیکر را چه کسى به ایشان داد؟ خواهرش گفت: «من گفتم؛ گفتم جنازه حسن برگشته». او چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: «دوبار چشمانش را بازوبسته کرد و هیچ عکسالعملی نشان نداد. بعد از من یکبار هم خواهرم گفته بود. حالش آنموقع بهتر بود، ولی دستگاه در دهانش بود و نمیتوانست حرف بزند، ولی از چشمانش اشک ریخته بود». او ادامه داد: «روزی که جنازه آمد و از صداوسیما براى فیلمبرداری آمده بودند، من عکس را روی سینهاش گذاشتم و خواهرم تسبیح و پرچمش را؛ نفسنفس میزد نمیدانم میخواست حرف بزند یا نه.
من همان شب که برگشتم، گفتم مادر عجیب و غریب نفس میکشید فرداى آن روز حدود ظهر ساعت ۱۲ حسن را دفن کردیم، حدود ساعت چهار بعدازظهر تماس گرفتند که فوت کردند«.
داماد خانواده گفت: «مادر سواد نداشت، نزدیک صد سال سن داشت، آلزایمر هم نداشت، با نداشتن سواد، از بس پای منبر نشسته بود، همه احکام را میدانست. همیشه شبکه قرآن میدید. وقتی میپرسیدیم شما که فارسی بلد نیستی چرا این شبکه را میبینی، میگفت که قرآن فارسی و ترکی ندارد. مدل زندگیاش همینطور بود، ساده و بیآلایش زندگی میکرد؛ مثلا خودش را موظف میدانست برای روحانی مسجد ماهانه پول جمع کند، از حقوق خودش هم به همان اندازه که جمع میکرد رویش میگذاشت و به روحانی محل میداد. وقتی پسر دیگرش فوت کرد، به اقوام دلداری میداد. میگفت بچه یک امانت بود. خدا یک روز به ما داده بود و امروز امانتش را پس گرفته. حرف آخر دامادش این جمله بود: حسن را همین مادر، حسن جنگجو کرده بود«.
مادرم میگفت گریه نکنید
احساس میکردم حال این خانواده مساعد برای ادامه گفتوگو نیست. خواستم تشکر کنم که خواهر کوچکتر حسن گفت: «مادرم اسطوره صبر بود، ۹ فرزند داشت که از همه آنها سه فرزندش در این سالها مانده، ولی او بهقدری در مقابل سختیها صبر داشت که باز هم همه مشکلات را تحمل میکرد.» او خاطراتی از زمان شهادت برادرش گفت و ادامه داد: وقتی خبر شهادت آمد، پدرم گریه کرد، مادرم گفت: «حاجآقا بیرون گریه نکنید، هم وصیت شهید است و هم جلو دشمن خوشایند نیست».او گفت: «مادرم برای ما در شرایط سخت پشتوانه بود. من وقتی میدیدم مادر چند شهید فوت میکنند و رسانهها اعلام میکنند، با خودم فکر میکردم چطور میشود که فوت مادر ما هم رسانهای شود و اینهمه صبر او دیده شود. حالا که این تشییع باشکوهش را دیدم به این نتیجه رسیدم که در نهایت فکر ما هیچ است، وقتی در قرآن آیه میآید که ان الله مع الصابرین یعنی همین و اگر غیر از این بود باید آدم شک میکرد«.
او با بیان خاطراتی از مادرش ادامه داد: «اینکه در قرآن آمده عزت برای خدا و رسولش و مؤمنین است در این روزها برای من مشخص شد. مادرم باعزت نزدیک به صد سال زندگی کرد و موقع فوتش مسائل طوری رقم خورد که در تمام جهان خبر فوتش را منتشر کردند. او در برابر هیچ مسئلهای ناسپاسی نمیکرد. به خودش هم گفته بودم که افتخار میکنم مادرم شما هستید. مادرم فرزندانش را درست تربیت کرده بود. به مادرم وقتی همینجا بیمار بود میگفتم انشاءالله بهتر میشوی و دوباره به خانه ما میآیی، میگفت از خدا عمر زیاد برایم نخواهید، عزت بخواهید». حرفهای خواهر کوچکتر حسن که تمام شد، از خانه بیرون آمدم. تا انتهای کوچه بدرقهام کردند، وقتی برگشتم و به انتهای کوچه نگاه کردم؛ مادری اینجا ۳۴ سال انتظار کشید و وقتی پسرش آمد، با هم رفتند، شاید یک روز نویسندهای از همین کوچه گذر کند و داستان این عشق را بنویسد، چه کسی میداند شاید نسل آینده بگوید این داستان یک افسانه است، اگر این افسانه بود میشود تمام افسانهها را باور کرد.