به گزارش عصرتبریز؛ فائزه قرهپور: از در که وارد میشوی، دو سالن میبینی با انواع رنگها و نقاشیهایی بر روی دیوارها. گویی وارد یک مهدکودک با مربیان سفیدپوش شدهایم. بر روی دیوارها رنگهای زیادی جاری است اما از چهرهها فقط میتوان خستگی و تقلا برای اندکی زنده ماندن را جستجو کرد.
صدای خنده، شادی، دویدن بچهها، دعواهای کودکانه، خالهبازی و ماشین سواری در این مهدکودک وجود ندارد. با نگاهی از گوشه در به داخل یکی از اتاقهای این مهدکودک، کودکی را نشسته بر روی تخت سفید بیمارستانی میبینیم که گاه به دیوار، گاه به سرم دستش و یا گاه به تلفن همراه نگاه میکند و دل و دماغ هیچ کاری را ندارد. این کودک نشسته است اما چشمهایش در آن سوی پنجره بیمارستان به دنبال روزنهای برای هستی میگردد.
بر روی هر یک از تختهایی با ملافه سفید، عروسکها و اسباب بازیهای بسیاری وجود دارد اما کمتر کودکی با آنها بازی میکند. اغلب دخترکها فقط یک عروسک در آغوش گرفتهاند و تعدادی از پسرکهای ریزنقش با ماشین بازی میکنند.
هر کودک، یک همراه با روپوش صورتی دارد و چه همراهی همراه تر از مادر؛ مادری که از لحظه ورود ما به سالن بخش خون، اندکی دورتر از فرزندش نمیرود تا به فرزندش بگوید: مادر، کنارت است.
برخی پنج سال است، کارشان رفت و آمد بین بیمارستان و خانه است و حتی خانه برایشان یک مکان غریبه به نظر میرسد. برخی هم تازه بستری شدهاند و بیماریشان هنوز در مراحل ابتدایی قرار دارد. آنهایی که تازه میهمان این بخش شدهاند، موهایشان مشکی تر از همیشه و لبخند ریزی بر صورت دارند. دختران عروسک به دست و پسران ماشین و تفنگ به دست در کنار تختشان بر روی صندلی نشسته و بازی میکنند.
اینجا کسی نمیداند بیماریاش چیست و شاید هم نمیخواهد که بداند. مادران این بخش میگویند که فرزندشان فقط برای مدتی سرما خورده است و پس از بهبودی به خانهشان برمیگردند. ما نیز نامی از بیماری به میان نمیآوریم.
اتاقهای بخش را یک به یک میگردیم. دنبال چه هستیم نمیدانم اما یک لبخند کودکانه هم برایمان کافی است. لبخندی که از پشت ماسکهای رنگارنگ هم پیدا میشود.
اغلب بچهها، موهای سرشان را تراشیدهاند. ماسک به صورت دارند و با دیدن ما حتی اگر روی تخت خوابیده باشند، از دور دست تکان میدهند. برخی آنقدر سنشان کم و جثهشان کوچک است که میلهی سرم در کنارشان همچون غول بزرگی دیده میشود. دستان برخی از این کودکان هم آنقدر از بابت تزریق سرم کبود شده که سرم به پاهایشان وصل کردهاند.
وارد اولین اتاق میشویم. امیرحسن دو ساله با لپهای درشتش با اخم به ما مینگرد. سلام میکنم اما جوابی نمیدهد. گویی از همین ابتدا مشکل بزرگی با ما دارد. ۱۰ بار دست تکان میدهم اما دریغ از یک تغییر. این کوچولوی اخمو تا آخر هم به ما محل نخواهد داد و فقط منتظر مادرش است.
مادرش که میرسد، زبان و چینهای پیشانیش باز میشود. گویی دل خوشی از غریبهها ندارد. مادرش میگوید به جز آقای دکتر که عمو صدایش میزند از هیچ غریبهای خوشش نمیآید. تا آخرین لحظه خروج از اتاق با اخم و لپهای افتادهاش به ما نگاه کرد و دست تکان نداد.
در سالن بخش هستیم که یکی از پرستارها ما را صدا میزند: «خانم، مریض تخت ۲۹ با شما کار دارد.» انتظارش را نداشتیم که یکی ما را به اتاقش دعوت کند. گشتی در سالن میزنیم تا بیمار تخت ۲۹ را پیدا کنیم. صدایی این بیمار با ورود ما به اتاق، به آسمان میرود. اقا عماد ۱۵ ساله گویی بمب روحیه این بخش است. از همان زمانی که ما را صدا زد تا از او عکس بگیریم و مصاحبه کنیم، معلوم بود بچه سر و زبان داری است. وقتی ضبط صدایش را شروع میکنم، خودش را تکان داده و با صاف کردن گلویش هر چیزی که دلش بخواهد، میگوید: «سلام به همه، عماد هستم. ۱۵ سالمه و اهل شهرستان خوی هستم. شاید بگویید چرا در تبریز بستری شدیم، خوب معلوم است چون امکانات زیادی در شهرمان نبود مجبور شدیم تا به تبریز بیاییم که همه امکانات خوب را دارد. تقریبا هشت ماهی میشود که در بخش خون هستم. کلاس هفتم بودم که احساس خستگی و سردرد زیادی میکردم و نمیدانستم که بیماریام چیست. ولی وقتی پیش آقای دکتر آمدم، تشخیص دادند که به این بیماری مبتلا شدهام. در این مدت از درسم عقب ماندم اما اگر که انشاءالله خوب شوم، دوباره ادامه خواهم داد. از تمام پرستارها و دکترها خیلی راضی هستم و به خاطر زحمتهای آنها الان نسبت به قبل خیلی خوب هستم.»
میپرسم: آقا عماد، برنامهات برای آینده چیه؟ ادامه میدهد: «همین که خوب شوم، درسم را ادامه دهم و پرستار شوم و مثل پرستارهای این بخش به مردم و مریضها خدمت کنم. در واقع برنامه دیگهای ندارم و اولین گامم خوب شدن است.»
عماد که خنده از لبش کنار نمیرود، در آخر دلیل اصلی صدا کردن ما را روحیه دهی به ما میگوید.
انگار میداند که برای اولین بار است به بخش خون بیمارستان کودکان آمدهایم و میخواهد تا ما احساس غریبگی نکنیم و شاید میخواهد با این بهانه، به خودش روحیه دهد.
در اتاق دیگر، مهران ۱۴ ساله با دستهی بازی بیسیمش در حال گیم بازی کردن است. با اینکه تازه بیماریاش را تشخیص دادهاند اما بیماری و ضعف هم نتوانسته روحیه و عشقش را برای بازی از او بگیرد. لبخند ملیحی بر روی صورت دارد و تقریبا از دو هفته پیش در این بخش بستری شده است.
زهرا ۱۷ ساله و زینب ۱۴ ساله دو هم اتاقی هستند که به همراه مادرانشان چند وقتی است در این بخش بیمارستان زندگی خود را میگذرانند. متاسفانه عود بیماری و ضعف بدنی باعث شده تا این دو دختر بااستعداد نتوانند درسشان را ادامه دهند. ولی زهرا که از پنج سال پیش مبتلا به این بیماری شده و دانش آموز رشته تجربی بوده، دوست دارد که هر چه زودتر خوب شود تا بتواند به آرزویش که دکتر شدن است، برسد. زهرا در گفتن آرزویش مردد به نظرمیرسد اما زینب به محض پرسیدن آرزویش برای آینده میگوید، میخواهد بازیگر شود.
زهرا و یسنا هم در این بخش بستری هستند که هر دو کمتر از ۱۰ سال دارند. موهای زیبایشان ریخته است و برای پنهان کردن آن، کلاه هودی رنگارنگ فسفری و صورتی را بر سر گذاشتهاند. زهرا اهل عکس گرفتن نیست و خجالت میکشد تا خودش را به ما نشان دهد و لبخند غمگینی با چشمانی دریایی دارد که نشان از ذره ذره لحظات طوفانی و آرام زندگیاش است.
یسنا اما به محض سلام کردن، عروسکش را مقابل صورتش میگیرد و میگوید:« لطفا از عروسکم عکس بگیرید.» بعد چشمش به سرم زهرا میافتد. بی دریغ به مادر دوستش میگوید:« سرم شما تمام شده خاله، یادتون نره. اگه عوضش نکنین ممکنه دست زهرا رو زخمی کنه ها، لطفا بیشتر مواظب باشین.» انگار حواس یسنا جمع جمع است. هوای دوستش را خیلی خوب دارد.
در اتاق دیگر مهراب شش ساله تازه نهارش را تمام کرده است. تفنگ پلاستیکی بزرگی کنارش گذاشته و میخواهد شروع به بازی کند. اسباب بازیهایش هم پشت سرش چیده شده اما سرم دستش تمام نشده است. مادرش که میگوید وقتی این سرم تمام شود، خوابش میگیرد. مهراب، الان در آخرین مرحله درمان قرار دارد و انشاءالله به همین زودی مرخص میشود. این مادر، خوشحال است اما پشت لبخندش هزاران هزار درد و غم پوشیده دارد.
یادآوری آن روزهای سخت سه ساله که پا به پای فرزندش بین بیمارستان و منزل رفت و آمد داشته و مشکلاتی که در تهیه داروهای گران قیمت و مرگ کودکان بیمار دیگری که در مقابل چشمانش اتفاق افتاده، برایش خیلی غصه دار است.
به اتاق دیگری میرویم. علی اصغر وقتی ما را میبیند، ته مانده موهایش را دست میکشد و مودبانه سر جایش مینشیند. او اهل یکی از روستاهای مرند است و ۱۰ سال دارد. علاقه شدیدی هم به درس خواندن دارد اما از سه سال پیش که مبتلا به بیماری شده نتوانسته به مدرسه برود. نامههای دکترش برای اجازه از آموزش و پرورش برای آمدن معلم هم تاکنون بی فایده بوده و به گفتهی مادر علی اصغر، آموزش و پرورش میگوید باید خودشان معلم خصوصی بگیرند. در حالی که وضعیت مالی چندانی برای استخدام معلم خصوصی ندارند.
گشتمان در سالن بخش خون بیمارستان کودکان تبریز در همین نقطه به پایان میرسد. در همین یک بار ملاقات این ابرقهرمانان کوچک، قلبهای معصوم و لبریز از عشق و محبت را در تک تکشان مشاهده کردیم. از کودک خردسالی که دست مادرش را گرفته و مادرش سرم فرزندش را در دست دیگر دارد تا نوجوان ۱۵ سالهای که در یکی از اتاقهای این بخش پتو بر سر کشیده و نمیخواهد کسی او را با موهای تراشیده ببیند.
هر یک از این فرزندان ما جزء به جزء میهن ما را تشکیل میدهند. چه آنی که دیگر امیدی برای زندگیاش نیست چه آنی که تازه فهمیده گرفتار بیماری سختی شده است. این ابرقهرمانان کوچک در این میدان سخت با ناامیدیها میجنگند تا برای لحظهای فارغ از تمام دردها، با شادی در کنار خانوادهشان زندگی کنند.