عصر تبریز:مهدی نعلبندی فعال فرهنگی، نویسنده، تهیه کننده رادیو و تلویزیون، روزنامه نگار و مشاور مدیر کل صدا و سیمای مرکز آذربایجان شرقی در واکنش به درگذشت “یعقوب خبیر” معروف به خیری، هنرمند محبوب تبریزی در صفحه اجتماعی خود نوشت: یعقوب مشهور بود. مردم می شناختندش. با او خندیده بودند. چه در کارهای نمایشی و چه در برخی اجراهای تک و توکش در تلویزیون. برایشان محترم بود و دوست داشتنی. همیشه سؤال داشت از این که چرا در تقدیر بعضی ها دو دو تایشان نمیشود چهار. و خودش از همانها بود. دو در دوی معاشش تقریبا هیچوقت نرسید به چهار. اما حرفم این نیست.
یعقوب خبیر، چه در تهیهکنندگی کارهای نمایشی برای رادیو، چه در شناختی که از موسیقی داشت و به ویژه موسیقی فیلم، چه در بازیگردانی و گرفتن نقش از صداپیشهها در رادیو، چه در خلق فضای نمایشی و ایجاد پرسپکتیو و کمپوزیسیون فضای نمایشی در رادیو و چه در خیلی موارد دیگر، یکی از بهترینها بود در کشور. و در تبریز هم بهترین. بیهیچ تعارفی.
من از ۸۰ تا ۹۲ را در ساختمان قدیمی رادیو بودم. در همان کاجی که روزگاری دارد برای خودش و شاید روزی آستین بالا بزنم برای حداقل نوشتن درد دلهایش. ساختمانی که هم محمدرضا پهلوی را دیده و هم خلق مسلمان و هم آژیر قرمز و هم شهدای رسانه و خیلیهای دیگر را. دوازده سال در دالانهای باریک این ساختمان نفس کشیدهام و روزی دو یا سه بار یعقوب را میدیدم که یا نشسته بود پشت میزش در اتاق نه چندان بزرگ واحد نمایش و مشغول بود به خواندن چیزی، یا در استودیو بود و مشغول ضبط. و یا عصر هنگامی با کیفی در یک دست و بسته لواشی در دست دیگر خسته از کار روزانه میرفت برای رسیدن به سرویس اداره و بردن نان حلالی بر سر سفره.
یکی دو سال پیش بود که دم ظهر همدیگر را دیدیم. آمد اتاق تحریریه برونمرزی. آن روزها اتاق نداشتم. کل امپراطوریام در برونمرزی یک میز کوچک چوبی بود به ابعاد یک در دو متر. آمد و نشست و خواست که یک جلد «اعدامم کنید» بدهم که بکندش نمایشنامه. میگفت وصفش را شنیده. و من کتاب را دادم به امانت. یک ماهی برد و خواند و آورد. و نشستیم به صحبت و گفت که چند نمایشنامه در آورده از کتاب. و بعدها هم کار کرد. بعدترها «حنجره عاشق» را هم دادم ببیند. نرسیدم بپرسم چیزی در آورد ازش یا نه؟ نقل مکان کردیم ساختمان پایین. و کمتر دیدمش تا این اواخر که تازه شده بودم مشاور. از یک دستش کیفش آویزان بود و در دست دیگرش برگهای. آن روزها مرکز مهمانانی از تهران داشت. جلوی امور اداری یقهام را با سلامی گرفت. نگاهش پر بود از گلایه و حرفش گلهای تنها. که بماند. گفت و راهش را کشید و رفت.
با یعقوب زیاد دمخور نبودم. و دوست هم ندارم حالا که نیست خودم را بیندازم روی نعشش و با تابوتش عکس یادگاری بگیرم. و از دردهای یعقوب برای خودم پز دردمندی و مردمداری بتراشم. یعقوب درد داشت چرا که هر اهل هنری در این سرزمین با درد زاده است و با درد خواهد مرد. و یعقوب اهل هنر بود. من هم با یعقوب شاید در مواردی حتی اختلاف نظر هم داشتم. اما همیشه برایم محترم بود. و این احترام را به خود او. بروز داده بودم. محترم بود و حرفهای. و حرفهای بودن در این وانفسای ادعاهای تو خالی کم چیزی نیست. بگذریم.
حالا که این چند سطر را مینویسم چند ساعتی هست که از خانه یعقوب خبیر آمدهایم. با آقا سید محسن لطیفی و برخی دوستان دیگر. همسرش با دیدن ماها بغضش ترکید و مویه سر داد:
– یعقوب مردم را خنداندی و گریان گذاشتی ام ؟!
این اواخر خسته بود یعقوب از بیماری که امانش را بریده بود. قلبش کم آورده بود در مقابل دردی که در سینه داشت. جعفر هم این اواخر خیلی زحمت یعقوب را کشید. وقتی دم در منتظر آمدن بقیه بودیم از شب آخر یعقوب گفت. بماند. گاهی باید لحظات آخر آدمهایی را که دوستشان داریم در ذهنمان کارگردانی کنیم که دردمان سبک شود.
یعقوب همه را خنداند. طنزش متین بود. طنزش فحش نداشت. طنزش بزرگ و کوچک حالیاش بود. طنزش را میشد در جمعی که زن و بچه نشستهاند گوش داد و دید و خندید و عرق نریخت از شرم. طنزش آدم بود.
اول از همه به رفقای من و یعقوب در رادیو باید تسلیت گفت. به رادیوییهای محجوب و کم رو. به بچههای گروه نمایش رادیو. استاد پور هادی و کبیر و کامیار شکیبایی و حمید مجد آبادی و فرناز قالیباف و پریسا محمدی و دیگران. و به استاد ناصر هاشمی. و به تلویزیونیها. و از تلویزیونیها به سید محمود آل هاشم. و به همه دوستان یعقوب در صدا و سیما. و به همه هنرمندان. و بالاتر از همه به همسر و دختر یعقوب که وقتی رفتیم خانهاش جای خالی یعقوب را نشانمان داد و پیشمان از یعقوب گفت و اشک ریخت و ریخت. که ای بیوفا کجا تنهایم گذاشتی و رفتی؟ و آخر سر گفت:
– بگذارید به حساب خواهری.
و حالا ختم این وجیزه هم سهم او باشد از من و همه دوستان یعقوب که:
– قارداشیمیزدان ساری باشین ساغ اولسون باجی. !