آن مرد، همانند تمام روزهای عمرش در سکوت و آرامش یک روز پاییزی رفت، اما نگاهش با ما و ریلهایی که خاطره ریزش سنگ در شبی زمستانی را دارند، همراه است.
آرام بود و بسیار محجوب؛ ما «ریزعلی» می شناختیمش و او «ازبرعلی» بود؛ «خاجوی» صدایش میکردند و «حاجوی» بود.
هر چه که بود، خاطره کودکی ما از دهقانی بود که فداکاری کرد و با مشعلی از پیراهن ِ آتش گرفتهاش، همپای اژدهای غران آهنی دوید تا ریزش کوه، جان مسافران قطار را نگیرد.
یاد قصه کتاب فارسی مان به خیر که با نقاشی سادهاش، خاطره ریزعلی،و قطار و آتش را تعریف میکرد.
روزی روزگاری، سالها بعد از آن اتفاق از کتکهایی که همان شب از مسافران بیخبر و خشمگین قطار خورده بود، گفت، و این خاطره تا سالها موجبات سرفه و ناراحتی ریهاش را فراهم آورده بود.
با این حال او همیشه راضی بود، حتی وقتی برای درمان همان دردها مشکل داشت، وقتی سالیان سال کسی نمیدانست قهرمان آن داستان ملی در گوشهای آرام و ساکت از جغرافیای آذربایجانشرقی نفس میکشد. راضی بود و این رضایت در چشمان سالخوردهاش عجیب پیدا بود.
دهقان فداکار، الفبای فداکاری را با چاشنی مهربانی نوشت، وقتی کتاب ادبیات فارسی کودکان سرزمینمان پذیرای خاطره او شد و به اشتباه نامش را «ریزعلی خواجوی» ثبت نمود و وقتی که همان درس از کتابهای کودکانمان پر کشید و به خاطرهها پیوست.
ازبرعلی حاجوی، قهرمان بی.ادعا و مهربان کشورمان سه سال پس از ترک ایستگاه زندگی با سری بلند و لبخندی بر لب، مهمان آسمانهاست.
جایی که این روزها میزبان مهربانی دستهای برافراشته به درگاه ایزدمنان و هزاران هزار دعا و فاتحه و یاسین برای روح بلند دهقان مهربان فداکار ماست.
روزهای سرد آذرماه و سختی محدودیتهای کرونایی، جای خالی آدمهایی که دوستشان داریم را بیشتر نمایان ساخته و دهقان فداکار بیتردید یکی از آنهاست.
او که در سالروز شهادت میرزا کوچکخان جنگلی به خیل ایرانیان رشید و مهربان ساکن در آسمان بلند خدا پیوست و ما تا ابد لبخند محجوب او را در دل روشن نگاه میداریم، همچون شعله روشن مشعل او در شبی سرد و زمستانی.
فرینوش اکبرزاده