دسته گلی در دست گل!
دسته گلی در دست گل!

نوک انگشتان پاهایش را محکم به زمین فشار می دهد تا پاشنه هایش از زمین کنده شوند.

عصر تبریز: نوک انگشتان پاهایش را محکم به زمین فشار می دهد تا پاشنه هایش از زمین کنده شوند.

“دست های کوچکش به زور به شیشه ماشین شاسی بلند حاجی می رسد. التماس می کند حاجی دعا می خری ؟ و حاجی بی اعتنا تسبیحش را می گرداند و برای فرج آقا دعا می کند. ”

هر روز در گذر زمان ده ها، صدها و شاید هزاران چراغ راهنمایی برایمان سبز و زرد و قرمز می شنود، چراغ هایی که جز ایست، احتیاط و حرکت معنای دیگری برای ما ندارند.

اما هستند کسانی که این چراغ ها برایشان معنا و مفهوم دیگری دارد.

ده ها کودک دستفروش . کودکانی که  میان خنده ها و گریه هایمان ، پشت رنگ های آن چراغ ها گم می شوند.

کودکانی که دلشان به سبزی همان چراغ و صورتشان از سیلی روزگار به سرخی همان چراغ است.

محسن قصه ما هم یکی از آن هاست.

وقتی دست هایم را از جیب کتم بیرون آوردم تا با او دست دهم تازه متوجه سرما و سوز هوا شدم.

دست های پینه بسته اش بوی نان می داد. گونه های سرخش از سرما ترک برداشته بود.

محسن فقط ۱۱ سال دارد. او مرد خانه است. کمک خرج خواهر خیاط و مادر بیمارش.

وقتی در مورد شغلش سوال کردم؟ گفت ۲ سال است دعا و گل می فروشد.

می دانستم تمام زندگی اش، تمام شیطنت های کودکی اش و تمام آمال و آرزوهایش را در این سرما و پشت این چراغ قرمز می فروشد.

اما باز پرسیدم. محسن چه می فروشی؟دعا و گل

پرسیدم چه دعاهایی می فروشی محسن ؟ دعا ها را نشانم داد. زیارت عاشورا ، توسل ، ندبه ، کمیل و …

محسن خودت هم دعا می خوانی ؟ پاسخ داد نه نمی توانم اما تصمیم گرفته ام هر وقت دوباره به مدرسه برگشتم و توانستم آن ها را بخوانم.

از درس و مدرسه و دوستانش پرسیدم؟

بعد از اینکه کلاس سوم ابتدایی را تمام کرده کار و بارش اجازه ی رفتن به مدرسه را به او نداده. یعنی قبل از آنکه بتواند سه هزار ملیارد را بخواند مدرسه را ترک کرده.

از آرزو هایش پرسیدم؟ شفای مادرش و خلبانی خودش تمام چیزهایی بود که او از این دنیا می خواست.

دلیل و اسم علمی بیماری مادرش را نمی داند اما می گوید خون سرفه می کند.

هوا کم کم تاریک می شد و خورشید غروب می کرد. اما نه از آن غروب های نارنجی و دوست داشتنی.

نباید دیگر بیشتر از این مزاحم کارش می شدم. دعایی را که لازم داشتم خریدم

با او دست دادم و آرزو کردم هرچه سریع تر به مدرسه باز گردد.

خیابان شلوغ تر شده بود. همه مترصد رسیدن به خانه و دیدن خانواده بودند اما محسن ها …

راستی چراغ ! چه می شود کمی بیشتر قرمز بمانی ؟ شاید آن آقا دلش به رحم آمد و یک دعا خرید

مگر تا به حال این همه سبز شده ای چه شده؟

چراغ سبز شد و محسن منتظر چراغ قرمز و آقای بعدی…

نگارنده: مهرداد خردمند