روایت راوی جنگ؛ شهیدی از لشکر خوبان
روایت راوی جنگ؛ شهیدی از لشکر خوبان
کمتر کسی اسمش را نشنیده، هنوز هم تصویر و صدایش در شبکه‌های اجتماعی مانده است مخصوصاً ویدیویی کوتاه که با صدای دلنشینش در کنار هم‌رزمانش آهنگ ترکی مادر را زمزمه می‌کند.

عصرتبریز – مریم پورعلی: او جزوی از لشکر خوبان بود، هم دوران شهید باکری را درک و لمس کرده و هم از جانبازان و راویان هشت سال دفاع مقدس بود، اما مگر دلش تنها به اینها راضی می‌شد؟ مگر دلش راضی می‌شد که دست تجاوزگران به حرم خانم زینب(س) برسد؟ مگر غیرتش اجازه می‌داد؟ اگر غیر آن بود پس شوق حسینی شدنش چه بود؟

از هر کسی که سراغ او را می‌گیرم در وهله اول به روحیه جهادی او اشاره می‌کند، به اینکه او از همان دوران نوجوانی قدم در راه جهاد گذاشته و یادگاری او از دوران نوجوانی اسمی است به نام جانبازی.

حاج عباس بسیاری از سال‌های زندگی خود را به عنوان یک بسیجی در مناطق عملیاتی مختلف گذرانده و همچنین یکی از راویان ۸ ساله دفاع مقدس در تورهای راهیان نور بود.

او به رشته‌های ورزشی بسیار علاقه می‌ورزید، به گونه‌ای که مدرک مربیگری از ۱۷ رشته ورزشی را از آن خود کرده بود؛ از جمله رشته‌های ورزشی که دوره‌های آنها را گذرانده بود می‌توان به پاراگلایدر، تیراندازی، شنا و غواصی اشاره کرد.

او وقتی تعرض داعشیان به آرامگاه حضرت زینب و خانم رقیه را می‌شنود نمی‌تواند آرام و قرار یابد و جامه شهامت بر تن می‌کند تا راهی سفر شهادت شود، او راهی شد تا زمزمه “کلنا عباسک یا زینب” سردهد.

برایم بسیار جالب بود! مگر برای هر آدمیزادی چیزی ارزشمندتر از جان خود وجود دارد؟ اما او ارزشمندترینِ خود را در میان گذاشت، بدون آنکه بیندیشد اگر آن شی با ارزش نباشد چه بر سر دردانه‌اش «اسرا» خواهد آمد؟!

برای همین راهی قرار با پسرش امیر عبدالهی می‌شوم؛ اوایل روزهای خزان سال، آفتاب گاه می‌تابد و گاه خود را دریغ می‌کند، نه از باران پاییزی خبری است و نه از گرمای سوزان تابستان، ابرها و آفتاب گویی با یکدیگر بازی می‌کنند.

برای شناخت بیشتر ابعاد شخصیتی این شهید، سراغ پسرش می‌روم. چقدر لذت‌بخش است سراپا گوش باشم برای شنیدن داستان مردی که قرار است از زبان پسرش جاری شود؛ تجسم آن روزها مرا سوار پرنده خیال می‌کند و با صدای امیر عبداللهی مرا به سفری در گذشته حاج عباس می‌برد.

او باب گفت‌وگو را اینگونه آغاز می‌کند: من امیر عبداللهی، فرزند ارشد مدافع حرم، سردار بی‌کفن، عباس عبداللهی هستم نمی‌دانم پیکر پدرم هم‌اکنون کجاست فقط نامی از تمام آن گودال می‌دانم که آن هم سوریه است.

اگر بگویم که چرا پیکر پدرم پیش ما نیست دلیلش به تصمیمی برمی‌گردد که چندین سال پیش به همراه خانواده گرفتیم، چون برای تبادل پیکر پدر با اسرائیلی‌ها باید هزینه‌ای از بیت‌المال خرج می‌شد که ما راضی نشدیم، چون می‌دانیم پیکر پدرم متعلق به خداست نه این دنیا.

پدر در دفاع مقدس، زمانی که ۱۳ ساله بود به مدت سه سال دوران نوجوانی خود را در جبهه سپری کرد، همیشه پدربزرگ و مادربزرگم ازشیطنت‌های دوران کودکی بابا بریم تعریف می‌کردند؛ می‌گفتند وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد داخل جیب‌هایش پر گنجشک بود، آخر یک تیرکمان کوچک داشت و با آن موقع برگشت به خانه پرنده‌های کوچک را شکار می‌کرد.

عباس عبدالهی

او در مورد یادگاری‌های دوران دفاع مقدس پدرش چنین ادامه می‌دهد: پدرم در دوران دفاع مقدس، از ناحیه دست سمت چپ با قناسه مورد اصابت قرار گرفته و به خاطر عدم وجود شرایط مناسب، جراحی نشده بود که کوتاهی ۵ سانتی‌متری دست چپ او از دست سمت راستش یادگاری از آن دوران برای او بود.

او به خاطر شخصیت شوخ و جذابش در بین فرماندهان معروف بود تا جایی که به یاد دارم به جز دشمن، هیچ شخصی پدرم را تخریب نکرده است. او شخصیتی داشت که نسبت به زمان و مکان هم شوخی می‌کرد هم مداحی و هم گریه، پدرم نمونه بارز یک انسان کامل بود.

پدرم به هیچ عنوان لب به دروغ نمی‌گشود حتی اگر به ضرر خود یا دیگری بود او همیشه سعی می‌کرد قلب هیچ کسی را از خود رنجیده خاطر نکند او برایم نه تنها پدر بلکه رفیق بود دوران‌هایی که من با پدرم گذرانده‌ام گمان نکنم هیچ پدر و فرزندی گذرانده باشد

زمانی که او راوی دفاع مقدس در راهیان نور بود همیشه مرا همراه خود می‌برد. روزی از این روزها که داشت برای زائرین شهدا روایت می‌کرد همه آنها را به شهدا قسم داد تا برایش طلب شهادت بکنند.

یکی از خاطرات فراموش نکردنی از پدرم این است که او در پایان مداحی خود در مراسمی هنگامی که دعا می‌کرد در دعای آخر خود از همه حضار خواست تا از ته دل آمین بگویند او دعای شهادت کرد و یک سال از آن روز نگذشته حاجتش مستجاب شد.

او ۱۷ مدرک مربیگری داشت و برای تک تک آنها دوره گذرانده بود، دلیل او برای شرکت کردن در تمام این دوره‌ها آمادگی برای ظهور آقا صاحب‌الزمان بود. پدرم اولین مربی پنجگانه نظامی ایران بود که در سال ۱۳۸۴ در تهران و لوکزامبورگ آلمان دوره گذرانده و در ایران به عنوان اولین مربی پنجگانه نظامی شناخته شد.

به اضافه همه این‌ها ورزش‌هایی از جمله جودو  تکواندو، پاراگلایدر،چتربازی، غواصی و شنا از جمله اولویت‌های پدرم بود او به مدت ۷ سال رئیس هیات جودو در شهرستان مرند بود و مرا نیز از سن ۶ سالگی به آموزش و تمرین با خود تشویق می‌کرد.

آقای عبداللهی در حالی که در عالم خاطرات خود با پدرش سیر می‌کرد سوالی ذهن مرا درگیر کرد، چشمانم را به لیوان چای دوختم و بدون معطلی از او پرسیدم آیا حمایت از تصمیم پدر برایتان سخت نبود؟!

انگار که صدایم همه رشته حواس‌هایش را قطع کرده باشد می‌گوید: او برایم پدر بود، برادر بود، رفیق بود، من با او چهار بار دور ایران را سفر کرده‌ام من به قدری به او وابسته بودم که این را همه آشنایان دیگر متوجه شده بودند برای همین اگر تصمیم خودش را گرفته بود قطعاً بهترین تصمیم برای ما و خودش بوده است.

دخترها بابایی هستند و وقتی او از علاقه بیش از حد پدر پسریشان برایم تعریف می‌کند کلیپی از خواهر کوچکترش اسرا که در اینترنت دیده بودم تمام مرا به سمت خود می‌کشاند، استکان چای در دستم را به روی لمبکی می‌گذارم که جنبیدن استکان بر روی آن نشان از ناراحتی آن لحظه‌ام می‌دهد، آخر من نیز یک دختر بابایی هستم.

بدون اینکه چشم در چهره‌اش گره بزنم از او در مورد دردانه پدرش می‌پرسم، او هم با صدایی لرزان در پاسخم می‌گوید: اسرای ما وقتی یتیم شد که پایه دوم ابتدایی بود، او در شوک بسیار سنگینی قرار گرفت و هنوزم که هنوز است رد پای آن در زندگیش جای دارد.

تحمل این شرایط برای همه خانواده‌های شهدا سخت است خصوصا برای سوگلی‌های خانواده؛ آخر آنها به اندازه دیگر فرزندان خانه، نتوانسته‌اند طعم شیرین محبت پدر را بچشند.

با خود می‌اندیشم شاید تمام کودکی اسرا باتمام زیبایی‌ها و تلخی‌هایش با رفتن پدرش به ابدیت پیوست به گونه‌ای که سعی می‌کنم جملاتم را سنجیده‌تر در کنار هم بچینم از او در مورد روز شهادت حاج عباس می‌پرسم: تاریخ دقیق شهادت پدرم ۲۲ بهمن ماه سال ۱۳۹۳ است در حالی که برای عموم ۲۳ بهمن اعلام شد.

شامگاه روز ۲۱ بهمن بود که من به همراه مادرم به عیادت یکی از آشنایان رفته بودیم وقتی وارد منزل شدیم متوجه اسرا شدیم که در پشت تلفن از شخصی خداحافظی کرد و آن را بر سر جایش گذاشت، وقتی از او پرسیدیم که شخص پشت تلفن چه کسی بود گفت پدرم بود برای همه سلام فرستاد و گفت شاید برای چند روز نتوانم تماس بگیرم نگران من نباشید.

صبح روز پنجشنبه یعنی ۲۲ بهمن به همراه خانواده به راهپیمایی رفتیم و پس از آن به همراه مادرم و خواهرانم به مرند رفتیم. چون فردای آن روز امتحان داشتم نتوانستم پیش آنها بمانم و من به سمت خانه برگشتم.

برای نماز صبح روز جمعه برخاسته بودم که صدای تماس تلفن نظرم را به خود جلب کرد او آقای سعدیان از قم بود او پس از احوالپرسی جویای حال پدرم شد و من غافل از اینکه او می‌خواست بداند ما خبر داریم یا نه.

۳ دقیقه پس از خداحافظی از او یکی از دوستان پنجگانه نظامی از شهرستان اندیمشک به نام یاور مهدی زاده تماس گرفت او هم پس از صحبت‌های معمولی جویای وضعیت پدرم شد و تلفن را قطع کرد.

ساعت ۹ صبح روز جمعه، برای برگزاری امتحان راهی دانشگاه شدم و پس از امتحان به مرند رفتم تا مادر و دایی‌ام را که برای نماز جمعه به مسجد جامع مرند رفته بودند بردارم.

به خانه که برگشتیم من در کنار داییم نشسته بودم که با او تماس گرفتند، دست سمت چپ داییم به خاطر جانبازی ۷۰ درصدی کار نمی‌کند او با دست سمت راست خود پاسخ داد و من شنیدم که از او پرسیدند خبر شهادت عباس صحت دارد؟ با شنیدن این پرسش، گویی دنیا برای لحظه‌ای برایم متوقف شد وقتی اتفاقات از صبح افتاده را مانند پازل در کنار یکدیگر قرار می‌دادم به صحت خبر پی می‌بردم.

سمت چپ داییم شروع به لرزیدن کرد و تنها کاری که در آن لحظه از دستم برمی‌آمد خودم را به حیاط رساندم.  پس از من مادرم فهمید و به همین ترتیب همه خبردار شدند و برای همدردی به خانه مادربزرگم آمدند.

از طرفی خوشحال بودم برای اینکه پدرم به آرزویش رسید از طرفی غبار یتیمی بر رویم سنگینی می‌کرد، تجربه آن لحظات سخت‌ترین لحظات زندگیم بود.

ساعت یک نیمه شب بود که به تبریز بازگشتیم. صبح آن روز یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت امیر جان سایتی که برایت می‌فرستم را حتماً نگاه کن به خانه رفتم و وقتی سیستم را باز کردم با این صحنه مواجه شدم؛ امیر عبداللهی تلفن همراه خود را روبروی من گرفت و آن فیلم را نشانم داد، من تا چشمم به فیلم افتاد اشکهایم بی‌مهابا صورتم را خیس می‌کردند نمی‌توانستم خودم را جای پسری جای دهم که به تنهایی و درخلوت خود با آن صحنه روبرو شده بود، صحنه‌ای از پدری که بر روی زمین افتاده بود با دستان و چهره‌ای کبود شده به نامردان از خدا بی‌خبر بر سرو تن او لگد می‌زنند.

نمی‌توانستم حس خود را توصیف کنم، گوشی را خاموش کنم و ادامه‌اش را نبینم یا اینکه عیناً شاهد شرایط حاکم آن لحظه باشم.

امیر عبداللهی با صدای داغداری که از ته دل بر می‌آمد می‌گوید: و در آن لحظه من با این صحنه مواجه شدم.

من نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایی که پی در پی بر روی صورتم جاری می‌شدند را بگیرم و برای همین علت از پسر حاج عباس معذرت خواهی کردم او برایم از سختی‌های تماشای آن فیلم می‌گفت فیلمی که شاید برای ما فقط یک دقیقه باشد اما برای او یک دنیا رنج، از او می‌پرسم:  آیا از علت دستگیری پدرتان مطلع هستید؟

او ادامه می‌دهد: پدرم و رفیق هم تقدیرش برای تهیه مختصات ماموریت به سمت تپه‌های جولان حرکت می‌کنند چرا که پدرم فرمانده جنگ اطلاعات کل سوریه بود در آن لحظه باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود پدرم با سردار نوعی اقدم تماس می‌گیرد و به او می‌گوید شرایط آب و هوایی در این جا بسیار نامناسب است و منتظر دستور شما هستیم سردار به او می‌گوید عقب‌کشی کنید تا ما عملیات را شروع کنیم.

تمامی این صحبت‌ها در بی‌سیم ضبط و ثبت شده است پدرم به سردار می‌گوید ما نیم ساعت دیگر نیز در اینجا منتظر می‌مانیم اگر هوا مطلوب شد ما به ماموریت خود ادامه می‌دهیم و اگر نامطلوب بود عقب‌کشی می‌کنیم.

راس ساعت ۳ نیمه شب، گروه‌ها به مقر فرماندهی می‌آیند و سردار سلیمانی و نوعی اقدم در اتاق جلسات بودند، پدرم که وارد اتاق جلسه می‌شود از او می‌خواهند تا اطلاعات کامل را به خود سردار توضیح دهد.

پدرم شرح مختصات که می‌دهد پس از خروج افراد از دفتر سردار سلیمانی به روی سردار نوعی اقدم می‌گوید اگر من تنها ۱۰ نفر نیرو همانند عبداللهی داشتم آزادی سوریه به درازا نمی‌کشید.

عبداللهی یک نگاه پر از حسرت به صفحه گوشیش انداخت و عکس یادگاری که قبل از شروع عملیات با هم گرفته بودند را نشانم داد، با دیدنآن عکس، غباری از غم تصویر چشمانم را تار کرد در آن تصویر شهیدی بود که از جسم بی‌جان او تنها سرش مهمان ایران‌مان شده بود و یا شهیدی که تمام پیکر بی‌جانش مهمان خانه دشمن شده بود.

امیر عبداللهی در حالی که سعی می‌کرد با خیره به چهارخانه‌های کاشی بغض خود را مخفی نگه دارد ادامه می‌دهد: پدرم خطاب به سردار میگوید من ۴۰ دقیقه زودتر از شما به محل عملیات بروم تا مختصات کامل‌تری ارائه دهم تا هیچ اتفاقی تلخی برای بچه‌ها نیفتد. به علت بارش شبانه هوا بسیار مه‌آلود بوده و پدرم به همراه آقای مرادی به سمت تپه‌های جولان حرکت می‌کنند.

آن تپه نزدیک‌ترین مرز مابین سوریه و اسرائیل است که ۲۰۰ متر با اسرائیل فاصله دارد، دشمن از روی تپه پدرم و دوستش را می‌بینند شروع به شلیک می‌کنند که گلوله‌ای به پدرم اصابت می‌کند.

پدرم که راننده موتور بوده آقای مرادی خود را پرتاب زمین می‌کند و پدرم نیز پس از طی مسافتی به زمین می‌افتد، پس از آن سلطان مرادی با بیسیم اعلام می‌کند یا ابوالفضل ابوامیر را زدند.

در آن هنگام سردار نوعی اقدم بی‌سیم می‌زند که آقای مرادی یک pmp برای جاده ارسال می‌کنم، عباس را وارد آن کنید و عقب‌کشی کنید. پدرم از بی‌سیم اعلام می‌کند که اتفاقی برایم نیفتاده است اندکی زخمی شدم اما حالم خوب است در حالی که گلوله به کتف او اصابت کرده بود و خونریزی داشت.

سردار به پدرم می‌گوید عباس خود را به هر نحوی که شده است به مرادی برسان تا سوار پی‌ام‌پی شوید که در همان لحظه آقای مرادی را می‌زنند و در همان دم به شهادت می‌رسد و پدرم از بیسیم اعلام می‌کند که سلطان مرادی به رفقای شهیدش پیوست.

پس از آن سردار نوعی اقدم به پدرم می‌گوید به هر نحوی که شده خود را به pmp برسان، پدرم قبول نمی‌کند چون اگر این کار را می‌کرد مدافعان زیادی به شهادت می‌رسیدند او در جواب سردار می‌گوید من از این طریق آمار را به شما اطلاع می‌دهم او در حالی که آمار را اطلاع می‌دهد با دو تفنگی که نزد خود به همراه داشت به سمت دشمن از طرف‌های مختلف شلیک می‌کند تا آنها را گمراه کند.

پدرم با این حرکت باعث ۴۰ دقیقه تاخیر ورود دشمن به مقر عملیات شد اما او پس از مدتی به علت خونریزی زیاد از حال می‌رود. من بعدها متوجه شدم که اگر پدرم در آن لحظه آن حرکت را نمی‌زد شاید فرزندان بسیاری مانند من یتیم می‌شدند.

پدرم که از حال می‌رود دشمنان او را به خانه‌ای که در فیلم نشان دادم می‌برند و پس از اندکی هوشیاری، برای بازجویی او را شکنجه می‌دهند اما پدرم هیچ حرفی نمی‌زند و فقط ذکر یا حسین بر لب می‌آورد و سپس به شهادت می‌رسد.

سکوت، غم، حسرت و گریه احساساتی بود که تمام اتاق را با خود پر کرده بود، حس جالبی بود، من توان پیشگیری از اشک‌هایم را نداشتم و پسرحاج عباس مرا چنین دلداری می‌داد: اشک‌هایی که به خاطر یک شهید می‌ریزید ذخیره قیامت است.

در روایت‌ها آمده است، هر شخصی که ۴۰ جمعه پی در پی غسل جمعه خود را به جای آورد، بدن او در قبر نمی‌پوسد. پدرم از ۱۷ سالگی، تمامی غسل‌های جمعه خود را به جای آورده بود. برای همین من همیشه اعتقاد دارم یا پیکر پدرم سالم باز خواهد گشت یا خودش سالم باز خواهد گش تیا اینکه همراه صاحب‌الزمان خواهد آمد.