داستان یک پرواز
داستان یک پرواز

بلندگوی فرودگاه مسافران پرواز ۶۵۵ ایران ایر مقصد دوبی را برای صدور کارت پرواز به کانتر ایران ایر فراخواند. وقت اش بود.

عصر تبریز: ٢٨ سال از آن روز می گذرد؛ روزی که برای آخرین بار دیدم اش.
آن روز هم دریا به همین آرامی بود. نه موجی و نه طوفانی.
تهدیدم کرده بود که اگر علی را پیش او نفرستم دیگر اجازه نخواهد داد حتی یک بار هم ببینم اش.
بعد از طلاق، دادگاه حضانت علی را به او داده بود. اما پدرام به دلیل مشغله های کاری و کارهای مربوط به اقامت اش اجازه داده بود، علی چند ماهی را بیشتر پیش من بماند.
آن روز صبح زود بیدار شده بودیم. هیجان سفر آن هم با هواپیما، غم جدایی از من را برایش کمرنگ کرده بود. حالا او بود که مرا دلداری می داد. قول داد وقتی بزرگ شد زود زود به من سر بزند. لبخندی به او زدم و پیراهن سفیدی را که دیروز برایش خریده بودم را تن اش کردم. با پوست گندمی و موهای سیاه و بلنداش بیشتر شبیه پدرش می شد. علی از صبح که بیدار شده بود، هواپیمای اسباب بازی اش را یک لحظه هم زمین نگذاشته بود. موهای بلنداش را شانه کردم. مادرم هم نمازاش را تمام کرده بود و آرام آرام پیش ما آمد. آرام نشست و علی را بغل کرد. «به به ماشا ا…، پسرم بزرگ شده و تنهایی می خواهد سوار هواپیما بشود.» پیشانی علی را بوسید. ساعت کم کم به هفت نزدیک می شد. به علی گفتم: دیرات شد پسرم، بلند شو. وقتی سوار ماشین برادرم شدیم، توانستیم از آن گرمای طاقت فرسای اول صبح کمی خلاص شویم. هنوز هم هواپیمایش در دست اش بود و با آن بازی می کرد. یک لحظه به آن هواپیمای اسباب بازی حسودی کردم. هرچه به فرودگاه نزدیک تر می شدیم غم رفتن و دوری از تنها فرزندم، ذره ذره وجودم را ذوب می کرد.
برعکس همیشه چقدر زود رسیدیم. وارد فرودگاه که شدیم به سمت ترمینال پروازهای خارجی حرکت کردیم. خوشبختانه دیر نشده بود و بلتند گوی فرودگاه مسافران پرواز ۶۵۵ ایران ایر مقصد دوبی را برای صدور کارت پرواز به کانتر ایران ایر فراخواند. وقت اش بود. وقت دل کندن از دنیا و دل زدن به دریا. علی را محکم بغل کردم. می خواستم در وجودم حل شود. اشک هایم، آرام اما بی قرار، تمام صورت ام را پر کرده بود. با آن دست های کوچک اش اشک هایم را از صورت ام پاک کرد و گفت «مامان گریه نکن. خودم زود خلبان می شم و بر می گردم و تو و مامان بزرگ و دایی میلاد و می برم زیارت.» صدای خودم را هم نمی شنیدم. علی پسرم تو تمام دنیای منی. زود برگرد علی من. مهماندار هواپیما لبخندی به من زدو گفت: «من مواظب اش هستم.» بلند شدم و من هم لبخندی به او زدم. جان شما و جان پسرم. علی را یک بار دیگر بوسیدم و خود را به سرعت به دیوار شیشه ای ترمینال رساندم.
۱۰:۱۷، آه علی من.
دیگر پاهایم قدرت راه رفتن را هم نداشت با پاشیدن آب به صورت ام از خواب پریدم. ۵ دقیقه ای بود که روی صندلی فرودگاه، خواب بودم. برادرم شربت آلبالوی غلیظی را به دستم داد و از من خواست تا قوی باشم و با قضیه کنار بیایم. نگاهی به ساعت بزرگ داخل سالن انداختم. ساعت ۱۰:۲۵ را نشان می داد. احساس کردم قلبم دیگر کار نمی کند. لیوان شربت از دستم بر زمین افتاد و شربت غلیظ و قرمز رنگ روی سرامیک سفید سالن فروردگاه به آرامی سُر می خورد …
و من ٢٨ سال است که هرروز کنار این دریا می آیم تا علی ام برگردد.
پی نوشت :
در تاریخ ۱۲ تیرماه ۱۳۶۷ پرواز مسافربری شماره ۶۵۵ شرکت هواپیمایی ایران ایر از بندرعباس به مقصد دوبی در حرکت بود که با شلیک موشک هدایت شونده از ناو یو اس اس وینسنس ایالات متحده امریکا برفراز خلیج فارس سرنگون شد و تمامی ۲۹۰ سرنشین آن که شامل ۴۶ مسافر غیر ایرانی و ۶۶ کودک بودند، جان باختند.
نویسنده: مهرداد خردمند