عصرتبریز- مریم پورعلی: دو شبانهروز میشود که چشمانم به روی خواب بسته مانده و خستگی همچون باری سنگین روی شانههایم نشسته است. از تبریز به تهران راه افتادهایم، برای شرکت در مسابقه جام رسانه امید؛ مسابقهای که از هر شهر ایران نمایندهای رسانهای دارد. فضای رقابت، حرفهای و چالشی است و همه ما میدانیم این فرصتی برای نمایش تواناییهایمان است. هر لحظهاش چالشی نهفته دارد؛ از آزمونهای تخصصی تا رقابت در سرعت، دقت و خلاقیت در کار رسانهای.
هوای تهران، دمکرده و سنگین است، صدای ماشینها و هیاهوی بیپایان شهر، لحظهای آرامش نمیدهد. همراهی آقای بیرامزاده مسئول بسیج رسانه آذربایجان شرقی، مردی جدی، روحیهای دوگانه به ما میبخشد. از یکسو آرامش و اطمینان او، قوت قلبی است و از سوی دیگر، مسئولیت سنگینش به وضوح احساس میشود. در کنار او، چند نفر دیگر از همکاران نیز همچون دیواری مستحکم، پشتیبان هم هستیم. تلاش همگانی برای عبور از سختیهای مسیر، گرما و صمیمیت خاصی به تیم ما بخشیده است.
در نهایت مسابقه با تمام فراز و نشیبهایش به پایان رسید. حس عجیبی در دل دارم؛ ترکیبی از رضایت و شاید کمی آرامش. توانستهایم با تلاش و همدلی، عملکرد خوبی داشته و نمایندهای شایسته از تبریز باشیم. اما هنوز راهی در پیش است: مسیر بازگشت به تبریز. تصمیم میگیریم این مسیر را با زیارت و تفریحی کوتاه طی کنیم.
اولین مقصد، امامزاده شاه عبدالعظیم حسنی است. فضای آرامشبخش آنجا با عطر عود و گلاب در هم تنیده و سکوتی عمیق مرا فرا میگیرد. در گوشهای ایستادهام، چشمهایم را میبندم و دعا میکنم. همانجا است که حس میکنم بار خستگیام سبکتر میشود.
بعد از زیارت، به سوی دریاچه چیتگر حرکت میکنیم. اما پلکهایم آرامآرام بسته میشوند. سرم را به شیشه خودرو تکیه میدهم و صدای ضربههای آرام جاده، خواب را همچون موجی به جانم میآورد.
در میان خواب و بیداری ناگهان صدای همهمه همکاران مرا از خواب میپراند. در گوشیهایشان خبری منتشر شده است که همچون تازیانهای بر ذهن و روحمان فرود میآید: سقوط یک بالگرد در آذربایجان شرقی!
خبر ابتدا به صورت غیررسمی منتشر شد: “یکی از بالگردهای کاروان رئیسجمهور در جلفا دچار سانحه شده است.” خبرگزاریها شروع به انتشار گزارشهای کوتاه و متناقض کردند. فارس نوشت: “هلیکوپتر حامل رئیسجمهور به دلیل مهآلود بودن هوای منطقه شمال آذربایجان شرقی بر زمین نشسته و هماکنون کاروان رئیسجمهور بهصورت زمینی راهی تبریز شده است.”
این اخبار سردرگمی ما را بیشتر میکرد. تسنیم گزارش داد: “برخی اخبار حاکی از آن است که بالگرد حامل آیتالله رئیسی، رئیسجمهور، در آذربایجان شرقی دچار سانحه شده است. با این حال، برخی همراهان رئیسجمهور در این بالگرد توانستهاند تماسی با مرکز برقرار کنند و بدین جهت امیدواری برای پایان این حادثه بدون تلفات جانی افزایش یافته است.”
اطلاعات متناقض بیشتر شد: “در این کاروان، سه هلیکوپتر حضور داشتند که دو هلیکوپتر که برخی وزرا و مسئولان در آن حضور داشتند، سالم به مقصد رسیدهاند. شنیده شده است آیتالله آلهاشم، امامجمعه تبریز، مالک رحمتی استاندار آذربایجان شرقی و امیرعبداللهیان، وزیر امور خارجه، نیز در هلیکوپتر حامل رئیسجمهور حضور داشتند.”
در اوایل هیچ خبر رسمی منتشر نشده بود و همه سردرگم بودیم. در میان انبوهی از اخبار تلخ و غمانگیز، تلاش میکردیم حقیقت را از شایعهها جدا کنیم.
در سکوتی سنگین، به زنجان میرسیم و در پمپبنزینی توقف میکنیم. تلویزیونی به دیوار فروشگاه نصب شده و جمعیتی هراسان و نگران، اطرافش حلقه زدهاند. صدای گوینده اخبار، با جملاتی بریده، جانمان را میلرزاند: “هیچ خبری از بازماندگان نیست…”
آسمان تاریکتر میشود و باران بیوقفه به شیشه خودرو میکوبد. هر قطره، همچون اشکی بیصداست که زمزمهای از اندوه را در گوشم جاری میکند. وقتی به تبریز میرسم، در کنار گرمای بخاری نشسته و تا صبح، در انتظار خبری از آنها میمانم. حوالی بامداد است که حقیقت تلخی برملا میشود: لاشه بالگرد پیدا شده است و “هیچکس زنده نمانده است.” آنچه از آن میترسیدیم، حالا حقیقتی تلخ و غیرقابل انکار است.
هرچند فرزندان مالک رحمتی را از نزدیک ندیدهام، اما تصویری از آنها در فضای مجازی مرا تکان میدهد: حلمای سیزدهساله، علی هشتساله، سلمای چهارساله و فرزندی که هنوز به دنیا نیامده است. تصویری که هرگز از ذهنم پاک نمیشود؛ تصویری که اندوه آن، با هیچ کلمهای قابل بیان نیست.
در روز غمبار شهر به سمت مصلی میروم؛ برای شرکت در مراسم بزرگداشت شهدای سانحه سقوط، جایی که جمعیت سیلگونه گرد آمدهاند. از خیابانها میگذرم، جایی که مردمان سوگوار، چهرههای ماتمزدهشان را به نشانه اندوه به زمین دوختهاند. شهر، حال و هوای دیگری دارد. صدای قدمهای سنگین عابران و زمزمههای اندوهناکشان همچون موسیقی حزینی در گوشهایم پیچیده است.
در میانهی جمعیت، دختری را میبینم که اشکهایش بیوقفه جاری است. با صدای لرزانش اجازه مصاحبه میدهد. میکروفون را به سمت او میبرم. میگوید: “دوستان تعریف میکردند که قرار بود روزی پیش حاجآقا بروند. برای کارشان استخاره کردهاند. آیهای آمده که میگفته: برخی مردان ایستادگی میکنند و منتظرند تا روزشان فرا برسد.”
بغض گلویش را گرفته و امانش نمیدهد؛ گویی در ذهنش خاطرات آن روز جان گرفته است. او ادامه میدهد: “همین دوست و همکارم این آیه را بر جلد کتابی نوشته و هدیهاش را به حاجآقا داده است. حاجآقا کتاب را که دیده، گفته: این آیه را برای من نوشتهای؟ انگار هر دو میدانستهاند روزی این اتفاق خواهد افتاد.”
اشکهایش مجال سخن بیشتر نمیدهند. با صدای گرفتهای زیر لب میگوید: “تسلیت به همهی مردم…”
قدمهایم مرا به سمت زنی دیگر میبرد. چشمانش از گریه متورم و سفیدیشان به سرخی گراییده است. به سختی سخن میگوید: “آقای آلهاشم، پدر همهی ما بوده است. حالا حس میکنیم یتیم شدهایم. شب تا صبح نخوابیدم؛ دعا میکردم این اتفاق نیفتد.” دستش را بر روی سینه میگذارد و با صدایی که در غم غوطهور است، ادامه میدهد: “غم حاج قاسم سلیمانی هنوز هم تازه است و حالا این داغ، زخمش را عمیقتر کرده است.”
جمعیت موج میزند. خادمی که چای به مردم میدهد، چهرهای آرام اما شکسته دارد. با لبخندی تلخ میگوید: “آلهاشم برای همهی ما نه فقط یک مسئول، که یک پدر بود.”
در کنار او، جوانی با شور خاصی از آلهاشم یاد میکند: “اولین کسی بود که دستور داد با دستفروشان مهربان باشند. همیشه دلش با فقرا بوده است.”
میان مردم، نام مالک رحمتی نیز بر زبانها جاری است. مردی که او را “مالک دلها” میخوانند. یکی از نزدیکانش میگوید: “او مدیری جهادی بود، بیوقفه برای خدا کار میکرد برای او، هم وظیفه مهم بود و هم نتیجه.”
از او چنین گفتهاند که در کنار تمام سختکوشیها، به مردم و کوچکترین جزئیات زندگی آنها توجه میکرده است. دقت او در امور، همراه با مهربانی، روحیهای مثالزدنی به دیگران میبخشید. در عین جدیت، اگر از کسی ایرادی میگرفت لحظهای نمیگذاشت این دلخوری باقی بماند؛ با رفتارش، دلها را دوباره میربود و انگیزهای برای بهتر شدن به وجود میآورد.
غم در دل مصلی خانه کرده، نگاهها پر از اشک و چهرهها خسته و ماتمزده هستند. کودکان، پیرمردان، زنان و مردانی که گویی سایهای از امیدشان را از دست دادهاند، اما در این ماتم، یاد این شهدا همچون چراغی در قلبهایشان روشن است.