به گزارش عصرتبریز، قمر طالبی؛ در دل کوچههای تبریز، هنرمندی زندگی میکند که قصهاش سرشار از شجاعت است. «رحیم عظیمی» معروف به «پانگار»، مردی که حادثهای سخت دستانش را گرفت، اما توانست پاهایش را به قلمی جادویی بدل کند. او نهتنها در برابر سرنوشت تسلیم نشد، بلکه با هنر مینیاتور، پیام امید و ایمان را به جهانیان مخابره کرد.
آغاز قصه: کودکی ساده در عیشآباد
رحیم در ۱۵ اسفند ۱۳۷۰ در روستای عیشآباد مرند به دنیا آمد. کودکیاش پر از بازی و خنده بود و هیچکس تصور نمیکرد که روزی تقدیر مسیر دشواری برایش رقم بزند. در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۱، حادثهی برقگرفتگی دستانش را برای همیشه از او گرفت؛ حادثهای که نه تنها جسم، بلکه روانش را نیز زخمی کرد. اما همین زخم، سرآغاز تولدی دوباره شد و نقطهی شروع مسیر شگفت انگیز او بود.
پاهایی که جای دست شدند
رحیم روزهای زیادی را در انکار گذراند؛ انتظار برای بازگشت دستها. اما بهتدریج واقعیت را پذیرفت: دستانش هرگز برنمیگردند. پس تصمیم گرفت پاهایش را جایگزین کند. تمرینهای طاقتفرسا آغاز شد: گرفتن مداد، نوشتن، خوردن، حتی کارهای سادهی روزمره. هر بار شکست میخورد، باز برمیخاست. و به تدریج پاهایش تبدیل به دستهای تازهاش شدند؛ ابزار جدیدی برای خلق و زندگی.
ورود به دنیای هنر
رحیم از کودکی علاقه شدیدی به نقاشی داشت و آثارش همیشه تحسین اطرافیان را برمیانگیخت. پس از حادثه، این علاقه همچنان در او زنده بود، اما نقاشی برایش به رویایی دور تبدیل شده بود؛ هنری پر از ظرافت که معمولاً به انگشتان دست نیاز دارد. با این حال، او تصمیم گرفت پاهایش را به قلممو بسپارد. نخستین خطوطش ناموزون بودند، اما ایمان داشت که روزی همین خطوط زندگی خواهند شد. سالها تمرین، پشتکار و حمایت استادان، او را به هنرمندی صاحبنام در عرصه مینیاتور بدل کرد؛ سبکی که ظرافت بیپایان آن، حیرت هر بینندهای را برمیانگیزد.
از رحیم تا پانگار
شهرت آرامآرام به سراغ رحیم آمد. هر کسی آثارش را میدید، باور نمیکرد که همه با پا خلق شده باشند. کمکم لقب «پانگار» بر زبانها افتاد؛ ترکیبی از «پا» و «نگار». لقبی که معنایش دقیقاً همان بود که زندگی رحیم میگفت: با پا هم می توان زیباترین نگارهها را خلق کرد.
داغهای سنگین
زندگی رحیم تنها صحنهی هنر نبود. او مادرش را از دست داد؛ تکیهگاهی که همیشه پناهش بود. اندکی بعد، کودک نهماههاش نیز پر کشید. این غمها قلبش را شکست، اما او آموخت حتی در میان فقدان، باید امید را زنده نگه داشت. خودش میگوید: «دردهایم زیادند، اما امیدم بیشتر است.»
هنر به مثابه ایمان
برای رحیم، نقاشی تنها یک کار یا سرگرمی نیست؛ بلکه نوعی عبادت است. هر تابلو، گفتوگویی است میان او و پروردگار. او به آیهای از قرآن استناد میکند: «ن والقلم و ما یسطرون.» و میگوید: «وقتی خدا به قلم قسم خورده، پس قلمی که میان انگشتان پای من میلرزد هم ارزشمند است.»
ما هم میتوانیم…
او اکنون با حضوری پرشور در جشنوارههای هنری، کسب جوایز متعدد، رتبه نخست دانشگاه و برگزاری نمایشگاههایی که آثارش را به جامعه معرفی میکنند، جایگاهی ویژه در دنیای هنر پیدا کرده است. با این حال، بزرگترین افتخار او فراتر از مدالها و موفقیتهاست. او میگوید: «وقتی مردم آثارم را میبینند و با خود میگویند: ما هم میتوانیم، هیچ محدودیتی واقعی وجود ندارد. قلبم پر از شادی میشود.»
چالشها هنوز پابرجا هستند
با همهی موفقیتها، مشکلات همچنان سایه انداختهاند: نگاههای تحقیرآمیز بعضی افراد، سختیهای مالی و خاطرات تلخ گذشته. گاه آثارش را به قیمتی ناچیز میفروشد، چون باور دارد اثر هنری بخشی از دل است و باید به خانهای تازه برود تا زندگی کند.
پیام پانگار
قصهی رحیم عظیمی پر از درسها و الهام است. او به ما نشان میدهد که حتی وقتی زندگی درها را میبندد، همیشه میتوان مسیر تازهای گشود و راهی نو پیش گرفت. او میگوید: «اگر زمین خوردی، دوباره برخیز؛ برخاستن، زیباترین هنر انسان است.» او به ما میآموزد که در روزهای دشواری و غم، امید را محکم در آغوش بگیریم و باور داشته باشیم که هیچ محدودیتی نمیتواند خلاقیت و شور زندگی را متوقف کند.
امروز، کارگاه کوچک رحیم پر از رنگ و نور است. او روی زمین مینشیند، قلممو را میان انگشتان پایش میگیرد و آرام خطوطی تازه میکشد. هر تابلو، ترکیبی است از درد و امید؛ هر رنگ، زبان ایمان. اینگونه است که رحیم عظیمی، «پانگار»، ثابت میکند زیبایی همیشه راهی برای ظهور پیدا میکند، حتی اگر از میان انگشتان پا باشد.
- خبرنگار: قمر طالبی