مرثیه‎ای برای دانشگاه علوم و تحقیقات
مرثیه‎ای برای دانشگاه علوم و تحقیقات
کمی زمان لازم بود تا ببینم و بفهمم که هیات علمی و پزیشن گرفتن در ایران بسیار متفاوت با همه دنیاست و تنها مبتنی بر دانش و تحصیلات شما نیست.

به گزارش عصرتبریز، مریم لطفی، پژوهشگر دانشکده بیزینس کاردیف سیاسی در واکنش به واژگونی اتوبوس حامل دانشجویانِ دانشگاه علوم و تحقیقات که منجر به فوت ۱۰ تن از سرنشینان آن شد، یادداشتی منتشر کرده که در پی می‌آید:

مرثیه ای برای دانشگاه علوم و تحقیقات (دانشگاه آزاد اسلامی واحد علوم و تحقیقات)

وقتی بعد از اتمام دوره دکترا در لندن به دلایل عمدتا خانوادگی به ایران بر می گشتم تقریبا مطمئن بودم با فوق لیسانس از دانشگاه صنعتی شریف و فوق لیسانس و دکترا از Cass Business School , City University London, حتما می توانم در جایگاه هیات علمی دانشگاه صنعتی شریف قرار بگیرم. کمی زمان لازم بود تا ببینم و بفهمم که هیات علمی و پزیشن گرفتن در ایران بسیار متفاوت با همه دنیاست و تنها مبتنی بر دانش و تحصیلات شما نیست! وقتی به صورت مدعو تدریس در دانشگاه تهران را شروع کردم همانجا از اساتید شنیدم که جریان هیات علمی دانشکده مدیریت دانشگاه تهران به صورت سهمیه ای بین اساتید از بین دانشجویان دوره دکترای خودشان است و حساب کردن روی سایت جذب یک جور تلقی خنده دار است… فهمیدم دانشگاه های سراسری روی ژن برتر می چرخند. با همه احترامی که به اساتید و دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی دارم، پذیرفتن حتی اپلای کردن در سایت جذب دانشگاه آزاد هم حتی برای من کابوس بود. با این همه درست در اوج نمی توانستم خانه نشین شوم و این بود که دانشگاه علوم و تحقیقات را به عنوان گل سر سبد دانشگاه آزاد انتخاب کردم. روز مصاحبه مثل همیشه نیم ساعت جلوتر در دانشکده حاضر شدم اما مصاحبه دو ساعت دیرتر شروع شد. چند ماه بعد وقتی از یک سفر بر می گشتم در فرودگاه از مرکز جذب با من تماس گرفتند و گفتند برای پزیشن هیات علمی آن دانشگاه پذیرفته شدم.

اولین ترم برای برنامه کلاس ها مدیر گروهی که برای آن استخدام شده بودم، اعلام کرد که برنامه را بسته و من به مدیران گروه های دیگر معرفی شدم. وقتی نزد یکی از آن ها رفتم با غرور تمام گفت دکترای ساپلای چنج منجمنت داری؟ گفتم بله ساپلای چین (supply chain management) !!!! گفت خودت تزت رو نوشتی؟ گفتم این چه سوالی است؟ گفت زبانت خوب هست؟ گفتم خانم من دکترام رو در لندن گرفتم!!!! خلاصه ترم اول حتی همان کورس ساپلای چنج منیجمنت رو هم اعتماد نکرد و به من نداد و درس طراحی محصول جدید را ساعت شش و نیم تا هشت شب برای من گذاشت.

فکر می کردم برنامه فاینال شده اما مدیر گروه خودم هم هرچه درس جدید و مانده و نمانده بود برای من گذاشت و چه جوری، مثلا هفت و نیم صبح تا یازده بعد پنج تا هشت بعدازظهر. یعنی اصلا تخصص و این ها مهم نبود مهم این بود که برنامه کلاس ها پر شود. آخرین روز حتی یادم هست آمار هم برای من گذاشته بود، رفتم اتاقش و گفتم که آمار ها رو حذف کنید کار من و تخصص من چیز دیگری هست. گفت نمی شود، یعنی همه موانع ممکن را همان ترم اول گذاشت که من همان ترم اول به استیصال برسم. گفتم همه درس های دیگر را قبول کردم این یکی برای من ابزار است بلد نیستم که درس بدهم به دیگران. فکر کنم لبخند موفقیت بود اما اینطور ادا شد که اتفاقا آدمی که همه چیز را بپذیرد و درس بدهد یعنی سواد ندارد و همین جمله شما یعنی شما سواد داری و آفرین. ولی حقیقت این بود که من باخته بودم. بماند که وقتی شاکی از بی عدالتی واضح پیش رییس دانشکده هم رفتم گفتند حالا ترم اول است و اعتراض معنی ندارد!

خلاصه گذشت تا کار من دیده شد و فیدبک دانشجویان برگشت و به حق رفتار مدیر گروه هم عوض شد و از ترم بعد شد: خب چه دروسی و چه ساعت هایی برای شما مناسب است، بماند… و یا همان مدیر گروه دیگر که با اصرار و تقاضا بخواهد همان کورس ساپلای چنج منیجمنت را بدهد به من هم بماند…

اعتراف می کنم که دانشجویان اصولا متوسط بودند اما تقریبا همگی فول تایم کار می کردند و خب بدیهی است که نمی شود هم کار فول تایم داشت هم دانشجوی فوق لیسانس یا دکترای فول تایم بود. به ندرت بینشان بچه های پیگیر و با استعدادی بودند که این روزها بیشتر دوستان من شده اند و رشدشان کورسویی می شد برای من «زنی با کفشهای آهنی» که بخواهد بجنگد و ادامه دهد.

بدیهی ترین سوال سر تمام کلاس ها این بود که چرا برگشتین استاد… و البته جمع بندی ترم اول که استاد تازه نفس هستید و بالاخره شبیه اینجا می شوید و البته جمع بندی ترم آخر که استاد هیچ شبیه اینجا نشدید… اسلایدها و کتاب ها همان مراجع دانشگاهم در انگلستان ماند و از سختگیری ها کم نشد…

اما مساله مهم تر این است که این دانشجویان اصولا از طبقه متوسط جامعه یا با حاصل دسترنج خودشان شهریه دانشگاه را می دهند و یا خانواده ها با هزار فشار اقتصادی به امید اینده بهتر فرزندانشان، اما هیچ چیز در خور یک نظام آموزشی درست وجود ندارد و سطح خدماتی که دانشگاه به عنوان یک بنگاه اقتصادی به مشتریان ارایه می دهد بینهایت کمتر از حد انتظار و استاندارد است.

نزدیکی اتمام سال دوم قرارداد من به عنوان عضو هیات علمی، تازه برای مصاحبه عقیدتی دعوت شدم. از قبل مسوول جذب به من توضیح داد که با مانتوی گشاد و بدون هیچ آرایشی در مصاحبه حاضر شوم. اولین مصاحبه عقیدتی من در تمام عمرم بود. مانتویی سه سایز بزرگتر از خودم خریدم. مقنعه ام را کوک زدم که سفت سفت بایستد. روز قبلش با پدرم کتاب احکام و یک سری سوال ها را که از اینترنت در آورده بودم مرور کردم و روز مصاحبه با چهره ای که اصلا شبیه خودم نبود آنجا حاضر شدم.

حجم این همه تحقیر را می توانید تصور کنید. همان روز هم این جدال درونی در من ادامه داشت که این تزویر و دروغ است و حتما در سوال جواب ها هم همین خواهد بود اما همه آنها که در ایران در موقعیت های دولتی قرار دارند کم یا بیش به نظرم با این جدال آشنا هستند…

روز مصاحبه یک آقای روحانی و دو نفر غیر روحانی در اتاق بودند. اول از من خواستند قران بخوانم که خواندم. به سابقه مذهبی بودن خانواده ام و اینکه قسمتی از تحصیلاتم در مدارس علمی اسلامی گذشته است. این قسمت بدون مشکل برای هر دو طرف پیش رفت. سری دوم سوالات احکام بود: آخرین بار که به کتاب احکام مراجع کردین کی بود و چرا، که حفظ کرده بودم و گفتم/ نماز آیات رو چطور می خوونن که روز قبل ازش گذشته بودم و نمی دانستم/ سجده سهو رو چطور به جا میارن که حکم را گفتم ولی گفتند چطور به جا میارن و من باز نمی دانستم/ اولین مرجع تقلیدت کی بود که من گفتم آقای ایکس، یکی از اقایون انگار که یک مجرم را گرفته باشد سریع حساب و کتاب کرد که یعنی اون مرقع که تو به سن تکلیف رسیده بودی ایشان فوت کرده بودند من هم چون روز قبلش دقیق این ها رو درآورده بودم گفتم که اشتباه کردند و فکر کنم مسیر مصاحبه از همین جا خراب شد.

سری دوم سوالات سیاسی بود که فتنه هشتاد و هشت کجا بودی و چی کار می کردی ، یک سری سوالات راجع به اقامتم در لندن و …. و سری سوم سوالات مربوط به کلاس بود، اگر دانشجویان سر کلاس سوالی سیاسی بپرسند شما چطور جواب می دهید؟ گفتم معمولا می گویم کار و تخصص من چیز دیگری هست و من مدیریت زنجیره تامین و مدیریت تولید و عملیات اصولا درس می دهم که خیلی مرتبط به مباحث سیاسی نیست و باید آن بحث را با متخصصان صاحب دانشش انجام داد. اینجا بود که آقای روحانی گفت شما هیچ چیز راجع به دانشجو پروری شنیدی؟ گفتم بله اما من ترجیح می دم با سر وقت در کلاس حاضر شدن و با اعمال و رفتارم این پرورش شکل بگیرد با تعهد و مسوولیت به کارم… که اینجا فکر می کنم دیگر وخامت اوضاع بر همه ما در آن اتاق واضح شد… خلاصه بعد از آن مصاحبه وقتی رییس دانشکده پیگیر شد گفتند که نمره قبولی را آورده ام اما آن آقای روحانی مطلبی در حاشیه نوشته که کار را خراب می کند و به من هم هرگز گفته نشد که چه مطلبی…

اما برش سوم این بود که آقای فرهاد رهبر که شد ریاست دانشگاه و کمی قبل تر از آن هم من را به این نتیجه رسانده بود که برگشتن به مام وطن اشتباه بارزی بوده و تقریبا هنوز هم همزمان دنبال یک فرصت مطالعاتی یک ساله برای برگشتن بودم اما بعدتر این ماجرا تبدیل به دوباره اپلای کردن برای پزیشن های خارج از کشور و رفتن مجدد و دائمی از ایران بود.

همزمان قرارداد دوازده نفر از اساتید جدید هیات علمی در یک بهمن منقضی می شد. فکر می کنم تاریخ ٣٠ دی نامه ای به دانشکده از ریاست دانشگاه آمده بود که این دوازده نفر وضعیت قراردادشان معلوم نیست و یک شبه از هیات علمی باید فعلا به صورت حق التدریس درآیند تا تعیین وضعیت شوند. من که خب از همان روز گفتم من عازم خارج از ایرانم و قبلا موقت بود حالا شما دائمش کردید، ممنون، دوستان دیگری به نظرم همکاری را ادامه دادند و بالاخره ترم بعد که دیدند هیچ وعده ای عملی نشد همکاریشان با دانشگاه قطع شد و البته دوستان دیگری هم بودند که به واسطه لابی های مختلف یک ماهه حکمشان برگشت و ماندگار شدند…

روز آخر که برای خداحافظی و برگشت به انگلستان و پزیشن جدید رفتم، مدیر گروه گفت که این دو سال بی حاشیه و در آرامش کار خودت را انجام دادی. آدم لایقی هستی و جای تو اینجا نیست. از روز اول راجع به شما اشتباه قضاوت کردم. به ما گفته بودند هیات علمی خانم نگیریم. من هم می گفتم حوصله قهر و دعوا و گریه زاری ندارم اما تو از صدتا مرد درست تر کار کردی (هرچند که این قیاس مورد تایید من نیست و تنها نقل قول ایشان را ذکر کردم)… این اعتراف بعد دو سال تلخ و سنگین بود. از طرف ایشان شجاعانه و برای من مثل نوشدارو پس از مرگ سهراب می نمود…

همه اینها را گفتم که بگویم در آن دانشگاه و به نظرم در کل نظام آموزشی ایران، استاد و دانشجو هر دو قربانی هستند و هیچ کدام در حد و اندازه ای که باید دارای رویه های استاندارد باشند، نیستند.

بعضی وقتها که گلایه می کردم پیش دوستانم که من یک بار آمدم و حالا دوباره دارم بر می گردم و زندگیم پر از مسیر های زیگزاگ است، دوستانم می گفتند که در عوض همه آنها که همیشه می مانند در آرزوی برگشتن هستند و فکر می کنند اگر برمی گشتند چه می شد. تو این تردید را دیگر هرگز نداری…

انتهای پیام/