عصر تبریز: جانبازان هم شهدای زندهاند؛ شما جانبازان عزیز هم مثل شهدا هستید؛ شهید هم همین ضربهای را که جانباز تحمل کرده است، او هم تحمل کرده؛ سرنوشت شهید پرواز و رفتن بود، سرنوشت جانباز صبر و ماندن. بیانات رهبر معظم انقلاب در جمع جانبازان و ایثارگران و خانوادههای شهدای استان فارس ۱۳/۰۲/۱۳۸۷ «بارها واژه […]
عصر تبریز: جانبازان هم شهدای زندهاند؛ شما جانبازان عزیز هم مثل شهدا هستید؛ شهید هم همین ضربهای را که جانباز تحمل کرده است، او هم تحمل کرده؛ سرنوشت شهید پرواز و رفتن بود، سرنوشت جانباز صبر و ماندن.
بیانات رهبر معظم انقلاب در جمع جانبازان و ایثارگران و خانوادههای شهدای استان فارس ۱۳/۰۲/۱۳۸۷ «بارها واژه «جانباز» را شنیدهایم؛ ظاهر کلمه از کسی حرف میزند که جان خود را باخته است. در فرهنگ عمومی هم به کسانی جانباز میگوییم که در راه دین، کشور، ناموس، ارزشها، بایدها و نبایدها و… فداکاری کردهاند و بخشی از صحت و سلامت خود را از دست دادهاند. وقتی با آنها حرف میزنی هزاران درد دارند ولی روح بزرگ آنها همه دردها را در خود غرق میکند و آرامش دریای دلشان، خود را در قالب واژهها به رخ میکشد.
هشت سال عاشقانه به عشق امامشان برای حفظ دین و خاک وطن ایستادند، هشت سال برای دیدار با معشوق شب و روز از پای نمیشناختند، آخر سر عدهای به وعده دیدار رسیدند و پریدند و بهشتی شدند و عدهای بوی بهشت گرفتند اما ماندند و با یادگارهای هشت سال عاشقی در انتظار دیدار معشوق به سر میبرند،
با توجه به فرا رسیدن هفته دفاع مقدس، به سراغ یکی از این عزیزان رفتیم، کسی که گذشته از آن هشت سال در این ۲۴ سال با یاد و خاطرات آن روزها زندگی میکند، کسی که خاک شلمچه را همراه خود دارد و با بوی آن زندگی میکند، نامش کیان عبدالپور اسفندیاری است که در ۹ عملیات مجروح شده و هنوز یادگارهای آن دوران را کنار قلب و گردن و سینهاش به همراه دارد، کسی که پس از گذشت حدود ۲۴ سال از آن دوران به خاطر شیمیایی شدن هنوز هم با کپسول اکسیژن زندگی را میگذراند و بدون کپسولهای چند کیلویی نمیتواند زندگی کند به طوری که حتی شبها برای اینکه مبادا اکسیژن قطع شود باید یا خودش یا اهل خانه تا صبح بیدار بمانند ….
شما را به خواندن این گفتگو دعوت میکنیم؛
از او میخواهیم تا خودش را مختصری معرفی کند، میگوید: کیان عبدالپور اسفندیاری هستم در سال ۱۳۶۵ وارد خدمت وظیفه در سپاه پاسداران شدم و مجموعا ۹ بار در عملیات مختلف دچار مجروحیت شدم که اولین آن مربوط به بمباران لشکر در سال ۶۵ و آخرین آن مربوط به عملیات مرصاد بوده و بیشترین آن مربوط به شلمچه است، در گردان الغدیر بخش مخابرات تحت فرماندهی حاج آقای قهرمانی فعالیت میکردم، مرحوم حاج مصطفی موسوی نیز از فرماندهان ما بود، البته در واحدهای مختلفی فعالیت کردهام، بعد از مجروحیت برای مداوا به کشور آلمان اعزام شدم و در حال حاضر هم همیشه شیلنک اکسیژن و کپسول اکسیژن همراهم است.
در مورد آن روزها و نحوه رفتن و اعزام به جبهه میگوید: واقعیت آن است که ما نمیدانستیم چه خبر است، ولی برخورد فرماندهان سپاه را دیدم که از برادر خود آدم نزدیکتر و صمیمیتر بودند، ماندگار شدم، اوایل انقلاب برخی گروهها اکثرا از سپاه بدگویی میکردند البته امروز به نحوی هستند کسانی که بدگویی میکنند! هر کسی به ما نگاهی گذرا میکند، میگوید: اینها وضعشون توپه! مملکت رو اینا میخورند! ” …
وی در ادامه حرفهایش به جنگ و ادامه مبارزه تو زمان امروز اشاره میکند و میگوید: چند سال از آن دوران گذشته اما به نظر من هنوز جنگ تمام نشده است، هنوز از خیانت تمام نشدهایم، ترورهای اوایل انقلاب امروز هم وجود دارد! فقط رنگشان عوض شده است، آن زمان شخصیتهای انقلابی را ترور میکردند و امروز دانشمندان ما را ترور میکنند!
آمریکا چندین ساله است که میگوید گزینههای من روی میزه! در حالی که نه خودش حرکتی میکند نه گزینههای روی میزش! اما هر روز به شکلهای مختلف توسط عوامل و ایادی خود به مبارزه ما برخواسته! یک روز کومله و دموکرات و روزی پژاک و در حال حاضر داعش، امروز حتی توسعه اعتیاد به روشهای مختلف و تبلیغات شبکههای ماهوارهای و اینترنتی از دیگر شیوههای تهاجم فرهنگی آمریکا علیه جوانان ماست، همان جنگ امروز هم هست و فرقی نکرده است.
خیلیها پشت جبهه پنهان شده بودند/ اما ما سیر نشدهایم
از او پرسیدیم که اگر میدانستید با این شرایط روبهرو خواهید شد باز هم میرفتید، گفت: ما هنوز سیر نشدهایم اما این گفته به معنی این نیست که ما جنگ طلبیم، نه اینگونه نیست، در جبهههای جنگ تحمیلی چیزهایی دیدم که به هیچ عنوان با شنیدهها هم خوانی نداشت، نوجوان ۱۲ سالهای با لبخند میرود روی مین! ۱۲ سال داشت اما جسارتش از مردان ۸۰ ساله هم بیشتره بود، خیلیها پشت جبهه پنهان شده بودند! ولی همین نوجوانان کم سن و سال چنان کارهای بزرگی انجام میدادند که در تاریخ ماندگار شد، من هنوز خجالت میکشم و شرم دارم وقتی خانواده شهدا را میبینم، من وظیفهام را خوب انجام ندادم اما آن نوجوان ۱۲ ساله کار امثال مرا انجام داد!
از او درباره ارتباط با رزمندگان و فرماندهانش میپرسیم، میگوید: یادم میاد در دزفول رزمندهای به من گیر داد و پرسید شما نیروی کجایید، منم چون اون زمان جوان بودم و پر شر و شور گفتم اصلا خود شما نیروی کجایید؟ به همین علت بگو مگو آغاز شد و درگیر شدیم، گذشت آن روزها و مدت بعد دیدم وقتی این فرد از مقابل چادرها رد میشود همه به او احترام میگذارند، اما من اهمیتی نمیدادم، تا اینکه بعد از یک و نیم سال فهمیدم که آن رزمنده فرمانده ما بود! “شهید مصطفی موسوی” فرماندهی که با آن ابهت و عظمت خود هیچ وقت غرور مرا نشکست! با اینکه قدرتش داشت تا مرا تنبیه کند، اما چنین کاری نکرد و امروز هنوز هم وقتی یاد آن شهید بزرگوار میافتم از درون آتش میگیرم …
میسوزم که چرا من نتوانستم با شهدا بروم منی که با آنها بودم…
بیمهها مارو بیمار عادی حساب کنند و در ازای بیمهای که کسر میکنند حداقل خدمات بدهند! از ۵ نفر بیمه کسر میکنند ولی برای یک نفر خدمات ارایه میدهند!
چشمهایش پر از اشک میشود، و یاد آن روزها و آن افراد میافتد، و هی زمزمه میکند که من چرا نرفتم و ماندم…. بعد از چند دقیقه از دوران درمان او میپرسیم و ارتباط کادر بیمارستان با او چگونه بوده، میگوید: برای درمان مدتی رفتم آلمان، من دست کشیدم ولی شلمچه از من دست نکشید! ۵ سال در یک اتاقک شیشهای در آلمان ماندم، بعد ۵ سال که از اتاقک اومدم بیرون به همسرم گفتم مرا کنار بالکن ببرد تا از هوای بیرون تنفس کنم، کنار بالکن نفس تازهای کشیدم اما اشک چشام سرآزیر شد، همسرم پرسید چه شده؟ گفتم بوی شلمچه را حس میکنم!
در این میان باز هوای آن روزها بسرش میزند و با همان خس خس سینه اشک در چشمانش جاری میشود و ادامه میدهد: من دست کشیدم ولی شلمچه از من دست نکشید! در مدتی که آلمان بودم، رفتار آنها با ما خیلی خوب بود، محبت زیادی به ما میکردند، حتی در آن مدت شرکتی آنجا دایر کردم، اما ایرانیهای حامی منافقین مقیم آنجا برای اخادی سراغ من میآمدند، اما من به آنها گفتم؛ من که به دولت آلمان مالیات نمیدهم به شما جوجه منافقها باج بدهم؟… بعدها به خاطر این مسئله آنها فروشگاههای مرا آتش زند … با اینکه دولت آلمان به ما منزل داد و هزینههای درمانم را تقبل میکرد و کپسولهای اکسیژن رایگان نصب میکردند، مدتی بیپول شدیم، تا جایی که نتوانستیم امرار معاش کنیم، به این دلیل همسرم با کودک شیرخوارهام برای درخواست کمک به سرکنسولگری رفتند اما متاسفانه با برخورد بد آنها مواجه شد، به طوری که انها به همسرم گفته بودند”بیخود کردین اومدین! چه کسی گفته بیایین اینجا”…
با همه این شرایط هر شب تا صبح گریه میکردم و آخر سر همسرم قبل از اذان صبح بیدارم میکرد و میگفت بس است، با خودم میگفتم؛ میسوزم که چرا من نتوانستم با شهدا بروم
منی که با آنها بودم، حتی از آنها هم بیشتر هم بودم…
تهیه دارو برای ما مصیبت شده است/ بیشتر داروها را از طریق قاچاقچیان خریداری میکنیم
در ادامه از او در مورد ارتباط جوانان و جامعه امروز میپرسم و میگوید: من با برخورد جامعه و جوانان به هیچ عنوان کاری ندارم، البته امروزه رسانهها با انعکاس واقعیتهای جنگ تحمیلی ما مشاهده میکنیم که برخوردها فرق کرده است، و حاکی از احترام و ارزش به قشر ما دارد اما هنوز هم کم است، به طوری که امروز خریدن دارو برای ما تبدیل به یک مصیبت بزرگ شده … بسیاری از داروها را از طریق قاچاقچیان خریداری میکنیم! این مسئله که من مجروح جنگی و شیمیایی هستم به کنار! بیمهها مارو بیمار عادی حساب کنند و در ازای بیمهای که کسر میکنند حداقل خدمات بدهند! از ۵ نفر بیمه کسر میکنند ولی برای یک نفر خدمات ارایه میدهند!
بنیاد شهدا و امور ایثارگران برای خانواده شهدا و ایثارگران مراسم اجرا میکند اما وقتی نوبت به رفع مشکلات ما میرسد میگویند، آقا بودجه نداریم تهران هنوز قرارداد نبسته! چرا برای همایشها هزینه میکنند اما برای درمان هزینه نمیکنند؟
چند سال پیش رفتم پیش یکی از این مدیران گذشته بنیاد تا انتقاد کنم از این وضعیت! در جواب به من گفت، اینا که میگین به من مربوط نیست!
به طوری که مرا به سخره گرفت و میخواست مرا از اتاق بیرون کند و با لحنی تمسخر آمیز گفت «تو زورت زیاده این کپسولو با خودت تا طبقه چهار آوردی اما من این توان رو ندارم!» من به خاطر مجروحیت جنگی اعصاب و روان تشنج میکنم و متاسفانه آن روز هم به خاطر برخورد آن مدیر نتوانستم تحمل کنم و درگیری اتفاق افتاد…
دارو و درمان جزو اولین خدماتی است که بنیاد باید به جانبازان ارائه دهد، به عنوان مثال این اسپری اصلی که من دارم ساخت فرانسه و آلمان است و قیمتش ۱۴۰ هزار تومنه، وقتی به بنیاد مراجعه میکنم میگویند «فقط ساخت هندی این اسپری رو میتوانیم به شما بدهیم!» در حالی که این اسپری هندی برای آسم هست و بنا به نظر چندین متخصص ریه برای من مضرر و حتی کشنده است …
حقوقی که برای من واریز میکنند ۴۴۰ هزار تومن است! برای خرید دستگاه وام برداشته بودم که از حقوقم کسر میکنند، دستگاهی که قیمتش ۸ میلیون تومانه! این چهارمین دستگاهی است که خریدم! ۸۵۰ هزار تومان کرایه منزل منه! هزینه سه ماهه داروهایم نزدیک ۳ میلیون تومان است! ادعایی ندارم که چون رفتم جنگ باید حتما به من خانه بدهند.. هیچکس هم همچنین ادعایی ندارد، من تنها از بیمه انتقاد دارم. نیاز امروز من مجروح شیمیایی دارو است، من تشنج دارم، وقتی قرص مصرف میکنم، رو فرکانس انسانهای معمولی میآیم! اما تا حالا شده شما قرص استفاده کنید تا بیاید رو فرکانس ما؟؟؟ خیلی راحت با یه بوق و جرقه من وارد تشنج میشوم و کنترلم خودم را از دست میدهم و بعد از به هوش آمدن شرمنده میشوم….
برخی داروها را که کمیاب است در صورت موجود بودن در داروخانهها، آزاد میفروشند اما به ما نمیرسد! با این اوضاع باز هم دم بچههای جبهه گرم که حداقل کمکم میکنند، خودم توانایی خرید دارو و دستگاهها رو را ندارم!
ما قربانی امام حسین (ع) بودیم
در قبال این تبلیغاتی که میگن به اینا چنین و چنان میرسند، ما انتظار چندانی نداریم، ما قربانی امام حسین (ع) بودیم ولی چون نتونستیم بر نفسمون غلبه کنیم، به درگاه الهی پذیرفته نشدیم، تا قربانگاه رفتیم ولی چون پاک نبودیم مورد پذیرش نشدیم! امروز به خاطر تبلیغات منفی حتی نمیتوانم پلاک مخصوص جانبازان بگیرم چون پس فردا میگویند دیدید به او ماشین هم دادند!
امثال شهید حاج عباس عبداللهی چه چیزی کم داشتند که زن و بچه رها کردند و رفتند برای دفاع از حرم؟ پول کم داشتند؟؟؟ کسانی که فکر میکنند به خاطره پول بود بیایند من ۱۰۰ هزار تومن بهشون بدم و در قبالش یه سوزن فرو کنند تو دستشان! آنها به خاطر ما رفتند و شهید شدند، مایی که در ظاهر میگوییم ولایتمداریم ولی در عرصه عمل کم میآوریم!
جالب است وقتی فرزندانم را میبرم در مدارس شاهد ثبتنام کنم میگویند ظرفیت تکمیل است! میدانید چرا؟ چون فرزند فلان بازاری، فلان مدیر و فلان رئیس ثبتنام کردند برای فرزندان ما جا نیست!
هر جا میرویم میپرسند چند درصدی؟ وقتی میگوییم ۵ درصد بر میگردند میگویند «برو اونجا بیا اینجا وایستا سرجات» و…اما اگر بگوییم بالای ۵۰ درصد میگویند” حاجی خوش اومدین دم در چرا بفرمائین تو!” ما کسایی داریم ۸ سال تمام در جبهه بودند ولی درصد جانبازی ندارند یعنی اینها ارزش ندارند؟؟؟ آن عشق و لذتی را که ما کشیدیم اینها میدانند چیست؟ لذتی را که ما در جبهه کشیدیم اینا نمیتوانند درصد و ارزش برایش مشخص کنند، ما کسانی را
داشتیم هنوز قدم بر خاک جبهه نگذاشته بودند که با موشک هواپیماهای عراقی به شهادت رسیدند، آیا برخیها میتوانند بگویند بابا اینها الوات محله بودند!؟ اگر ما هم پاک و سالم بودیم قاطی اونا میشدیم دیگر!
درصد منو باید از مادر مرحومم و همسرم میپرسیدند! من عاشقم، عاشقی که نتونستم به عشق واقعیم برسم و الان در فراقش میسوزم، من امروز احساس میکنم هم برای خانواده هم برای جامعه و هم برای دولت بار شدهام! رو سیاه پیش خانوادههای شهدا هستم، در قبال خون شهدا نیز مسئول هستم، چطوری میتونم خودم را تبرئه کنم از این همه گناه؟ وجدانمو چیکار کنم؟ سرم را نمیتوانم پیش خانواده شهدا بلند کنم، بعد از سی سال چه کاری کردم من؟ فقط ادعا کردم! من رفته بودم جبههها!
امروز که هنوز هم فرصت هست، من میخواهم خودم را پاک کنم ولی مسئولان نمیگذارند! من مربی کلتم، قهرمان تیراندازی، چرا نمیگذارند من هم برای دفاع از حرم بروم؟ اگه نتوانستم کاری کنم جلومو بگیرن، بعد از چندین سال درها باز شده چرا جلوی ما رو میگیرند؟ من حتی نمیتونم دو تا ظرفم بشورم یعنی؟
چند سال پیش برای دریافت مجوز نمایندگی یک شرکت آلمانی پیش یکی از مدیران ارشد استان رفتم، تمام مدارکم کامل بود و به ایشون ارائه دادم و با توجه به عارضه شیمیایی و به دلیل هوای محیط نمیتوانستم منتظر بمانم و از این مدیر تقاضا کردم تا سریعتر رسیدگی و پاسخ دهند اما در مقابل به من گفت” به من چه که تو شیمیایی هستی؟!”
او در آخر ما را به دید عکسهایش دعوت کرد، قفسه کتابخانه پر از قرص و آمپول بود ولی گوشه کتابخانهاش ظرفی پر از خاک بود که نشانمان داد و گفت: که خاک شلمچه است و شهید حاج عباس برایش آورده است، آنچنان غرق در بوی خاک بود که انگار در این عالم
نیست… و بعد از آن کپسولهای اکسیژن را نشانمان داد که در گوشهای گذاشته بود و هر بار که میخواست جایی برود باید همه آنها را با خود میبرد….
این گفتگو گوشهای از زندگی پر افتخار جانبازان این دیار شهیدپرور ماست که هر روز را به امید پر کشیدن به سوی معبود خود سپری میکنند و حفظ هویت و عمل به تکلیف دینی در برابر اسلام و قرآن چیزهایی هستند که هنوز هم به خاطرشان مبارزه میکنند.
گفتگو: پویا خوش پیمان/علی سلیمی