صعود یا سقوط؟
صعود یا سقوط؟
جان برامبلت، نقاش نابیناییست که بیست و یک سال پیش، حس بیناییش را کاملا از دست داده است و همین موضوع، نقطه صعود او به دنیای هنر و نقاشی محسوب می شود.

زمانی که از رنگ و بوم و نقاشی حرف میزنیم، حس بینایی یا بهتر بگویم نگاه و دید بصری، اهمیت بسزایی پیدا می کند. اما آیا ممکن است فارغ از نور و نگاه، با رنگ و بوم رفاقت کرد؟ جان برامبلت، نقاش نابیناییست که بیست و یک سال پیش، حس بیناییش را کاملا از دست داده است و همین موضوع، نقطه صعود او به دنیای هنر و نقاشی محسوب می شود. او مسیر سرشار از شور و عشق زندگیش را از همان نقطه ای که میتوانست پایان رویاهایش باشد پیدا کرده است.

با ذوق و نشاط و آرامشی وصف ناپذیر، از فراز و فرود زندگیش سخن میگوید و گویی هر ثانیه تلخ و شیرین را با قدرت و اشتیاق به آغوش میکشد. در طول صحبت با وی و حتی ترجمه مصاحبه به زبان فارسی حس میکردم میان کلمات جان برامبلت غوطه ور هستم و اتفاقاتی که از سر گذرانده است، همچون فیلم برایم نمایش داده می شود.

من با عارضه ی اِپی لپسی (بیماری صرع) متولد شدم و این عارضه در طول زمان شدت یافت. بعدها به بیماری عفونی لایمز دچار شدم که با عارضه ی صرع سازگاری خوبی نداشت. این بیماری تا سالها بدون شناسایی باقی ماند و موجب مشکلات عصبی (نورولوژیک) شد و بطور خلاصه حمله های عصبی ام بسیار شدت یافت.

من دچار تشنج های طولانی میشدم. توانایی تنفس را از دست میدادم، قلبم می ایستاد و در نهایت مغزم آسیب دید. چهل درصد شنوایی و کل بینایی ام را از دست دادم. عصب های بینایی ام (optical nerves) که به لوب پس سری (occipital lobe) منتهی میشدند از کار افتادند. در کل توانایی تشخیص نور را دارم. مغزم وجود نور را تشخیص میدهد؛ چشم هایم کار میکنند ولی سیگنال ها و پیام های عصبی نمیتوانند به قسمتی از مغز که باید، بروند و مغزم نمیتواند تصویری ایجاد کند. مثل تلویزیونی شده ام که سالم است _اگر چشم هایم را یک تلویزیون درنظر بگیریم_ ولی کابل به برق وصل نیست که برنامه های تلوزیونی را نشان بدهد.

من نقاشی میکشم. کل زندگی ام با هنر سروکار داشتم و فکر میکنم قبل از اینکه راه رفتن را یاد بگیرم نقاشی میکشیدم.
طی سالها، در کلاس های هنر متعددی شرکت کردم و هر کتاب نقاشی و طراحی که میتوانستم خواندم. در زمانی که بینایی ام را از دست دادم میتوانستم درفتینگ انجام بدهم (طراحی مهندسی از ماشین آلات) ،نقشه ی مهندسی ساختمان ها را بکشم. میتوانستم اثرات کارتونی و پرتره اشخاص را ترسیم کنم و من عاشق طراحی بودم.

وقتی بینایی ام از بین رفت فکر کردم هنر و خیلی چیزهای دیگر را برای همیشه از دست داده ام. واقعا عصبانی و افسرده شده بودم؛ اما حدود یک سال بعد داشتم کلی چیزهای جدید یاد میگرفتم. دانشجو بودم و خوش شانس‌؛ چون دانشگاه به من اجازه شرکت در کلاس ها را داده بود.
در این مدت از برنامه های صوتی برای خواندن متن ها استفاده می‌کردم، مسیر یابی و حرکت کردن بدون بینایی را یاد میگرفتم. تکنیک هایی در زمینه ‘اِل‌اِن‌اِم’ که بطور ساده استفاده از یک عصای طبی بود را یاد میگرفتم. با استفاده از این تکنیکها میتوانستم در هرجای دنیا، یک اتاق یا در فضای شهری مسیرم را پیدا کنم. درعرض یک سال یاد گرفته بودم از آپارتمان مان خارج شده و دانشگاه را پیدا کنم. میتوانستم به تنهایی و فقط با استفاده از یک عصای طبی راه را پیدا کنم. و با خودم فکر میکردم “خدای من! اگر کسی میتواند فقط با یک عصا از خیابان ها رد شده و مسیرش را پیدا کند پس حتما میتواند همین کار را با تکنیک های مشابه روی بوم نقاشی هم انجام بدهد.”
خلاصه روی ترفند هایی کار کردم که تکنیک های هنری و نقاشی با قدمت چندین قرن را با تکنیک هایی که قبل از مشکلات بینایی ام، یاد گرفته بودم، ترکیب میکرد.
سپس همین ترفند ها را با تکنیک های مسیر یابی و اِل‌اِن‌اِم کنار هم قرار دادم. با ترکیب این دو نیز شروع به کشیدن خط هایی کردم که میتوانستم با لامسه تشخیص بدهم. خطوطی که میتوانستم بعنوان علائمی روی بوم استفاده کنم، بتوانم آن علائم را تصور کنم و موقعیت آنها را درک کنم. البته این امر در ابتدا خیلی آهسته پیش میرفت. سعی میکردم اشکالی مثل مستطیل و دایره بکشم و آنها را در ذهنم تصور کنم. پس اولین نقاشی هایم بیشتر هندسی بودند. هر موقع از رنگ ها استفاده میکردم اکثرا فقط دو یا سه رنگ بود و تنوع کم. اثراتم بسیار ساده بودند. هیچ تفاوت تُن رنگی، ترکیب رنگی یا سایه زنی در کار نبود.

همه ی اینها برای بعد بودند و من بیشتر روی تکنیک های ساده تر کار میکردم. میدانستم وقتی اولین خط و اولین نقاشی ام را بکشم اثر بسیار ساده ای خواهد بود.
من میدانستم که این روند امکان پذیر است و با وجود نابینایی موفق خواهم شد. چون در یک زمینه هنری میتوانید کار خیلی کوچکی بکنید و ذره ذره به آن جزئیات بیشتری اضافه کنید.

نکته بسیار خوب درمورد هنر این است که شما را در لحظه قرار میدهد، در آن لحظه به چیز هایی که از دست دادین فکر نمیکنید. شما دیگر نگران آینده نیستید
مجبورتان میکند در لحظه زندگی کنید و همین امر برای از بین بردن افسردگی و خشمم کمکم کرد چون نمیتوانستم به مسائل آزاردهنده و منفی فکر کنم. در لحظه ای که نقاشی میکردم تنها چیزی که ذهنم را مشغول میکرد این بود که رنگ ها باید کجا قرار میگرفتند.

همانطور که گفتم نقاشی هایم در ابتدا بسیار ساده بودند ولی این کاملا خوب بود. من از هنرم همان سود را بردم که امروزه میبرم. در سالهای اخیر، توانسته ام به اثراتم جزئیات و رنگ های بیشتری اضافه کنم. دقیقا مثل هر هنرمند دیگری.
تفاوت خیلی کمی بین یک هنرمند بینا و هنرمند نابینا هست. وقتی شما یک هنرمند بینا باشید از بینایی خود برای این استفاده خواهید کرد که بدانید کجای بوم نقاشی هستید و قبلش کجا بودید. وقتی نابینا باشید از حس لامسه برای یافتن موقعیتتان استفاده خواهید کرد. دقیقا مثل وقتی که از لامسه استفاده میکنید که ببینید کجای یک اتاق هستید، هنگام پخت و پز یا غذا خوردن بدانید چه چیزی روی بشقابتان هست.

وقتی خطوطی را روی بوم نقاشی میکشید میتوانید لمس کرده و موقعیتتان را حس کنید.
البته ترفند دیگری که استفاده میکنم این است که برای تشخیص هر رنگ از علائمی روی بسته شان استفاده میکنم. روش مورد علاقه ام برای تشخیص رنگ ها استفاده از یک مِدیوم(واسط) هست. واسط هرچیزی هست که بتوانید به رنگ اضافه کنید. مثلا میتونم ماده ای به رنگ سفید اضافه کنم که آن را بسیار غلیظ کند. مثل خمیر دندان. (همین غلظت در تشخیص رنگ کمک میکنه) یا میتوانم یک ماده ی دیگری را به رنگ مشکی اضافه کنم که رقیق تر باشد. مثلا روغن. در نتیجه این دو رنگ خیلی باهم فرق خواهند داشت. یکی مایع رقیق و دیگری غلیط و خمیری پس امکان ندارد این دوتا را اشتباه بگیرید. یعنی راحت میتوانید تشخیص بدید کدام سفید و کدام مشکی هست.
وقتی میخواهم ترکیب قابل تشخیصی برای رنگ خاکستری درست کنم، سعی میکنم غلظتش را یک چیزی بین دو رنگ قبلی نگه دارم. پس حسی که لمس کردن هر رنگ دارد به شما میگوید چه رنگی هست.
شما حتی میتوانید از یک سیستم معیارهای تایین شده استفاده کنید. مثلا ۴ تکه از یک ماده، ۵ تکه از ماده ی دیگر برابر است با یک رنگ مشخص. این هم روشی برای تشخیص رنگ هاست.
بطور خلاصه راه های خیلی زیادی برای نقاشی کردن وجود دارد و من در رزومه ام، روش و ترفند های بسیار زیادی پیدا کرده ام ولی تشخیص رنگ ها از طریق حالت و احساس آنها در هنگام لمس کردن رو به همه ی ترفند ها ترجیح میدم.

 

  • خبرنگار: آنیتا سرتیپی