به گزارش عصرتبریز، در عصر داغ نخستین روز مردادماه، هنوز گرمای سوزان آفتاب از پنجرههای بلند شهر عقبنشینی نکرده که راهی تهیه گزارشی متفاوت میشو. مقصد، موزه شهدای آذربایجان شرقی است؛ جایی که این روزها حال و هوایی متفاوت دارد. موزهای که به استودیوی ضبط ویژهبرنامه تلویزیونی «حلقه نور» تبدیل شده و میزبان روایتهایی از ایثار، فداکاری و عشق به وطن است.
این برنامه قرار است از شبکههای سهند و افق روی آنتن برود؛ اما امروز حال و هوایی متفاوت و احساسیتر از همیشه به خود گرفته است. مهمان این قسمت، ریحانه است؛ دختر سیزدهسالهی شهید پاسدار رضا پورعلی، یکی از شهدای حمله اخیر رژیم صهیونیستی به خاک ایران اسلامی. حضور او، به این برنامه جلوهای خاص بخشیده؛ گویی صدای مظلومانه دختران شهدا، از دل تاریخ تا امروز، در حلقهای از نور پیچیده است.
از بیرون ساختمان، صدای پرشور تمرین گروهی از دختران نوجوان و جوان به گوش میرسد؛ از همان تالار موزه شهدا که حالا به محفل عشق به وطن بدل شده است. همه با هم سرود خاطرهانگیز «ای ایران» با صدای محمد نوری را تمرین میکنند. وقتی میرسند به آن بخش که میخوانند: در روح و جان من میمانی ای وطن…، لرز ظریفی به دلم مینشیند. صدایشان صادق است، پرشور است، بیریاست. نگاههای مصمم و درخشانشان، یادآور روزهاییست که سرود وطن، در دل مادرانشان طنین میانداخت و حالا در گلوی دخترانشان جاری است.
فضای استودیو آکنده از هیجانی خاص است؛ نوعی شوق آمیخته با بغض. صدای آمادهسازی تجهیزات، چرخش آرام دوربینها و زمزمه عوامل فنی، فضا را پر کرده است. در گوشهای از تالار موزه، خبرنگار پانا مشغول گفتوگو با دختری هشتنهساله است که با شور و شوق از شهدا میگوید. نگاهش معصوم است، اما کلماتش ریشه در مفاهیمی دارد که از عمق جان برمیخیزد.
هنوز دقایقی تا آغاز رسمی برنامه باقی مانده که مجری با چهرهای پرانرژی وارد میشود. یکی از عوامل پشت صحنه آرام میگوید: «سه… دو… یک…» و سکوت، جای خود را به صدایی آشنا میدهد. صدای مجری در فضای موزه میپیچد؛ پرطنین، رسا و سرشار از ایمان:
ما حماسیتر از آنیم که غمگین باشیم،
ملت عشق حسینیم و خوشآیین باشیم
ما نفس از نفس خوشنفسان میگیریم،
با حسین بن علی زنده شده و میمیریم
چشم بد دور از این خاک گلافشان گشته،
لالهزاری که معطر ز شهیدان گشته…
این جملات، چون نغمهای گرم در جان فضا میدود و به استودیو روحی تازه میبخشد. همهچیز برای آغاز مهیا شده است. چراغها روشناند و نگاهها مشتاق.
برنامه رسماً آغاز میشود. خانم مجری، با همان لحن پرشور و دلنشین، رو به دوربین میگوید: «امروز مهمان ما ریحانه است؛ دختر سیزدهسالهی شهید مدافع وطن، رضا پورعلی…»
ریحانه آرام قدم به صحنه میگذارد. چشمانش از لنز دوربینها عبور میکنند، بیآنکه به آنها نگاه کنند؛ گویی نگاهش به جایی دورتر دوخته شده، به عمق خاطراتی که دیگر تکرار نمیشوند. او دختریست که روزهای کودکیاش را با آغوش پدر معنا کرده و اکنون باید فصل نوجوانی را در سایه نام و یاد او زندگی کند. ریحانه آمده است تا روایتگر دختری باشد که هنوز در قاب ذهنش، تصویر پدر روشن است، اما دستهایش دیگر گرمای آن آغوش را حس نمیکنند.
ریحانه در پاسخ به سؤال مجری داستان انتخاب نامش را اینگونه روایت میکند: «نامم را پدرم انتخاب کرده است. مادرم همیشه میگوید وقتی فهمیدیم قرار است دختر دار شویم، پدر از خوشحالی آنقدر بالا و پایین میپرید که حد و مرزی نداشت. همان روز تصمیم گرفتند برای من اسمی انتخاب کنند. پدر دوست داشت نامم را فاطمه بگذارد، اما چون دخترعمویم فاطمه تازه به دنیا آمده بود، پیشنهاد داد یکی از القاب حضرت فاطمه زهرا (س) را برایم انتخاب کنند. به همین خاطر سه اسم کوثر، محدثه و ریحانه را روی کاغذ نوشتند و چند بار قرعه کشیدند. هر بار نام ریحانه درآمد و همین شد نام من.»
مجری از ریحانه درباره شغل پدرش میپرسد و او با لبخندی تلخ پاسخ میدهد: «بابا هیچوقت شغلش را به من نمیگفت. هر بار که میپرسیدم، میگفت: وقتی بزرگ شدی، خودت خواهی فهمید… یک بار او را با لباس نظامی دیدم و خیلی تعجب کردم. پرسیدم این چه لباسی است؟ گفت: این لباس کار منه…»
خانم مجری اینبار از ریحانه درباره خاطراتش از پدر میپرسد و اینکه وقتی پدر در خانه بود، با هم چه کارهایی انجام میدادند. ریحانه پاسخ میدهد: «تنها چیزی که به یاد دارم این است که پدر همیشه مشغول خواندن کتاب بود و کتابهای خوبی هم به من معرفی میکرد. بیشتر اوقات با هم فیلم تماشا میکردیم و لحظات خوبی را کنار هم سپری میکردیم.»
ریحانه از آخرین تولدش میگوید؛ تولدی که فقط سه روز قبل از شهادت پدرش بود: «سه روز پیش از شهادت پدرم، یعنی بیستم خرداد، تولد من بود. روز قبلش، به بهانه اینکه میخواستند برای داداشم امیر عباس دوچرخه بخرند، با او بیرون رفتند؛ اما واقعیت این بود که رفته بود تا کیک و وسایل تولد را سفارش دهد. در روز تولدم، با مادرم طوری رفتار میکردند که انگار تولد من نیست، اما بعد فهمیدم که آنها پنهانی مشغول تدارک جشن تولدم بودند و حتی مهمان دعوت کرده بودند. آن روز پدرم خیلی خوشحال بود و شادیاش حال و هوای خاصی داشت.»
سکوت سنگین سالن، جان را میسوزاند وقتی ریحانه از لحظه تلخ شنیدن خبر شهادت پدرش میگوید: «پدرم ساعت پنج و پنجاه دقیقه عصر به مادرم پیام داد که کمی بعد برمیگردم… اما هر چقدر منتظر شدیم، بازنگشت. پس از چند ساعت چشمانتظاری، به خانه مادربزرگ رفتیم؛ آنجا همه دلنگران بودند. آنجا بود که یکی از همکاران پدر خبر شهادتش را داد. چند ساعت بعد این خبر تکذیب شد، اما در نهایت شهادتش تأیید شد. لحظهای که پیکر پدرم را دیدم، بدترین و سختترین لحظه زندگیام بود.»
اما در میان اشک و اندوه، حرفهایی میزند که دلی محکم را میطلبد: «افتخار میکنم که پدرم به وطن خدمت میکرد و از او سپاسگزارم که در راه دفاع از آن شهید شد.»
ریحانه سخنانش را با صدایی محکم و پر از ایمان اینگونه به پایان میرساند:
«بابام همیشه به من میگفت: سعی کن آدمی مفید برای کشور باشی و باعث سربلندی وطن شوی. من هم با تمام توان تلاش خواهم کرد تا راه پدرم را ادامه دهم و همیشه از وطنم حمایت کنم تا ایران عزیزمان پایدار و سرافراز بماند.»
ریحانه، دختری کوچک با دلی به وسعت آسمان، چراغ دلها را روشن کرد. صدایش، اشکش، لبخند پنهان میان خاطراتش، تصویری است از نسلی که با افتخار، بار سنگین شهامت را به دوش میکشد.
در بخش دیگری از برنامه، مجری هدیهای نمادین از طرف دختران گروه جهادی رهپویان یاس به ریحانه تقدیم میکند؛ آلبومی از عکسهای پدر و دختری. بغضها میشکنند. اشکها جاری میشوند.
و حالا نوبت به حضور فرمانده سپاه عاشورا، سردار اصغر عباسقلیزاده میرسد. حضورش سنگینی خاصی به فضا میدهد. در سخنانش بر اهمیت تداوم راه شهدا تاکید میکند: «شهدا با تأسی از نهضت عاشورا، فرهنگ ایثار و مقاومت را در جامعه نهادینه کردند. ما مأموریم که راهشان را ادامه دهیم.»
سردار عباسقلیزاده با اشاره به فرمایش حضرت امام خمینی (ره) میگوید: «تکلیف ما را سیدالشهدا مشخص کرده است. اگر عاشورا نبود، فرهنگ ایثار جایگاه امروز را نداشت. شهدا با تأسی از عاشورا، زیباترین صحنههای فداکاری را خلق کردند.»
او با یادآوری وصیتنامه حاج قاسم سلیمانی، آن را «نقشه راه» جوانان میداند: «دختران امروز باید حضرت زهرا (س)، حضرت زینب (س) و خانواده شهدا را الگو قرار دهند. این راه، تنها مسیر حفظ و تقویت اسلام ناب است.»
در ادامه، او از هجمه فرهنگی دشمن میگوید؛ بهویژه در موضوع حجاب: «دشمنان خوب میدانند که حجاب رکن هویت اسلامی ماست. امروز ۳۶ نهاد مسئولاند که باید با اقدامات ایجابی، در برابر این حمله فرهنگی بایستند.»
فرمانده سپاه عاشورا سخنانش را اینگونه پایان میدهد: «ما هیچ عهدی جز ادامه دادن راه شهدا نداریم. همیشه خون بر شمشیر پیروز است. اگر ما پیام شهدا را به نسل آینده نرسانیم، به خون آنها خیانت کردهایم.»
پس از آن، مداح جوانی با قدمهایی آرام وارد صحنه میشود. صدای گرم و پرشور او، فضایی آکنده از معنویت و حسینیهوار در استودیو پدید میآورد. روضهخوانیاش، با نوای دلنشین و حزین، یاد و خاطره سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و واقعه عاشورا را در دلها زنده میکند و همگان را به تأملی عمیق در راه ایثار و فداکاری فرا میخواند. فضای برنامه حالتی عرفانی و معنوی مییابد و همه حاضران، اشک در چشم و دلی مالامال از عشق، به یاد شهدای کربلا و شهدای وطن در سکوتی عمیق فرو میروند.
بیرون از استودیو، فضای صمیمیتری در جریان است. محمد بقایی، هنرمند جوان دهه هشتادی، در کنار همسر شهید پورعلی و امیرعباس، برادر کوچک و هفتسالهی ریحانه، ایستاده است. چهرهاش آرام اما پر از احساس است؛ گویی دلش را در قاب نقاشیاش ریخته. او پرترهای از شهید رضا پورعلی، پدر ریحانه را با دستان هنرمند خود به تصویر کشیده و حالا با احترام و تواضع، آن را به خانواده شهید تقدیم میکند.
محمد از کودکی در دنیای رنگ و نقش نفس کشیده و به گفته خودش، هنر را راهی برای بیان احساسات عمیقش میداند. وقتی یکی از دوستانش که از دانشجویان دانشگاه هنر اسلامی آذربایجان شرقی است؛ پیشنهاد میدهد تا چهره شهید پورعلی را نقاشی کند، با جان و دل میپذیرد. دو روز تمام با دلسپردگی روی این چهره کار میکند و اکنون آن را نه صرفاً یک نقاشی، بلکه توفیقی الهی میداند.
محمد با صدایی آرام، اما سرشار از ایمان میگوید: «این کار کوچکترین ادای دین من به فداکاریها و رشادتهای شهداست. دلم میخواهد چهره تمام شهدای جنگ ۱۲ روزه اخیر را نقاشی کنم. ما همیشه مدیون شهدا هستیم. از خدا میخواهم که ما را در این راه ثابتقدم نگه دارد و عاقبتمان را ختم به خیر کند؛ تا در مسیر حق و حقیقت، استوار بمانیم.»
کلامش صادقانه است و نگاهش روشن؛ روشن مثل نیتش، مثل چهره شهیدی که در قاب نقاشیاش، برای همیشه زنده خواهد ماند.
در واپسین لحظات ضبط این برنامهی پراحساس، وقتی چراغهای استودیو یکییکی خاموش میشوند و صدای زمزمهها آرام میگیرد، هنوز گرمای حضور شهدا در دلها باقیست. «حلقه نور» بیش از آنکه فقط یک برنامه تلویزیونی باشد، پل ارتباطی است میان نسل امروز با خط سرخ شهادت؛ حلقهای از روشنایی که دلها را به هم پیوند میزند و یادآور میشود که راه شهیدان، همچنان روشن و جاری است.
در بیرون از استودیو، نسیمی ملایم در حال وزیدن است؛ گویی خودِ طبیعت هم در سوگ و شکوه این روایت، سکوتی معنادار اختیار کرده. محمد بقایی با لبخندی آرام، در کنار خانواده شهید ایستاده و قاب نقاشیاش در دستان مادر ریحانه است؛ قاب خاطرهای که تا همیشه بر دیوار دلها خواهد ماند. ریحانه اما نگاهش به آسمان است، جایی که پدرش اکنون نظارهگر اوست. و ما با دلی لبریز از احترام، استودیو را ترک میکنیم، در حالی که یک حقیقت در ذهنمان حک شده است: تا این سرزمین شهید دارد، امید هست، ایمان هست، ایران هست…
- خبرنگار: قمر طالبی