عصر تبریز: بازهم روز خبرنگار، دلم نوشتن می خواهد از خودم از بغض هایم … کلمه ها درون سر انگشتانم بی محابا می دوند، جمله می شود، تاول می زند … اما نمی خواهم بترکد این بغض! نمی خواهم… گویی واژه ها از من گریزانند بس که لرزش دستانم را در هنگام به تصویر کشیدن […]
عصر تبریز: بازهم روز خبرنگار، دلم نوشتن می خواهد از خودم از بغض هایم …
کلمه ها درون سر انگشتانم بی محابا می دوند، جمله می شود، تاول می زند … اما نمی خواهم بترکد این بغض! نمی خواهم…
گویی واژه ها از من گریزانند بس که لرزش دستانم را در هنگام به تصویر کشیدن دردها و رنجها نظاره کرده اند… شاید این بغض هم از جنس آنهایی است که نوشتن نمی خواهد به قول عین القضات ‘این روزها هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست.’
دلم می خواست شاهد جوانه زدن نهالی باشم یا درختی را از دستهای ناجوانمردانه تبر به دستی نجات دهم، دلم پر از شادی می شود، کاش می توانستم دریاچه ارومیه را نجات دهم و زاینده رود را پر آب ببینم دلم قنج می رود که کابوس صیادان بی رحم باشم تا دیگر هیچ تیری بر تن نحیف آهوی تیز پا و یوزپلنگ ایران ننشیند.
نمی گذارند! یا نمی شود! اصلا چه فرقی می کند.
سالها طول کشید تا قلم انگشتانم را لایق دید تا به خود آمدم خبرنگار شده بودم همه دغدغه ام نوشتن شده، نوشتن و باز هم نوشتن از زخم ها و …
خبرنگار که باشی باید چشمهایت را بشویی و جور دیگر بنگری، همه چیزت فرق می کند، خرابیها و ویرانه ها، فقر و تبعیض، نامهربانی و بی عدالتی همه و همه سنگ ریزه ای می شود درون چشمهایت می سوزد و می سوزد وادارت می کند که بنویسی.
خبرنگار که باشی دلت دیگر مال خودت نیست، باید قدمهایت را آهسته تر برداری تا معنی فریاد را از سکوت نگاه های منتظر بخوانی، خبرنگار که باشی باید مواظب قلم و قدمت باشی مبادا که دلی را برنجانی.
این روزها اما می نویسم همچون تو عین القضات چیزهایی ‘بی خود که چون واخود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور…
می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ….نمی دانم این که می نویسم راه سعادت است می روم یا شقاوت…’
این روزها سخت دلگیرم و پریشان اما از این پس بیشتر می نویسم از پهلوانان و تاریخ پرفراز و فرود وطنم ، از الوند سرافراز و سرسبزی بی وصف و مثالش، از جنگل هایی که در آتش غفلت می سوزند، از بلوط هایی که ایستاده می میرند، از تالابهایی که زنده می شوند، از پروانه شدن پیله ها، از بازگشت لک لک ها به خانه، از نوازش دست آب و گیسوی گندم، از جاری قنات در زیر زمین، از دستان پینه بسته زن روستایی، می نویسم تا همیشه می نویسم…
اما چون احوال عاشقان نویسم نشاید!
چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید!
هر چه نویسم نشاید !
و اگرهیچ ننویسم هم نشاید!
وا گویم نشاید و اگر خاموش گردم هم نشاید!!!
زهرا زارعی خبرنگار